#آنیوتا_پارت_50



زمانی که تخت چرخداری را که مچنتی روی آن دراز کشیده بود به کریدور بردند صدای پا ی آنیوتا را کنار گوشش شنید .او کنار تخت راه می رفت و تند تند با صدای نازکش می گفت :

- عیبی ندارد ، عیبی ندارد سروان ، همه چیز درست می شود ... خواهید دید که همه چیز درست می شود .



اما مچنتی که هنوز تحت تاثیر گفته هایی بود که به تازگی شنیده ، گفت :

- هیچی درست نمی شود ، آنیوتا . هیچی درست نمی شود سرگروهبان.

فصل 7





از آن روز مچنتی به جمع کردن قرص های لومینال که قبل از خواب به او می دادند پرداخت .

شب ها از فرط بی خوابی رنج می برد ، درد شدیدی را که در کاسه ی چشمهایش بود تحمل می کرد اما قرص ها را مصرف نمی کرد .



زندگی بیمارستان راه خودش را طی می کرد . زخمی ها را پانسمان می کردند ، دوا می دادند ، بیماران را برای انجام امور پزشکی و درمانی می بردند و بر می گرداندند .



مچنتی دیگر بدون ترس از روی تخت بر می خواست . حتی اجازه داشت گردش کند . آنیوتا در این مواقع به او کمک می کرد و او را در

کوره راه های باغ می گرداند و با لحن یک راهنمای جهانگردی آنچه را که دور وبرش بود برای او تعریف می کرد .



مثلا می گفت :


romangram.com | @romangram_com