#آنیوتا_پارت_48

قبل از نهار مچنتی را دوباره به یکی از اتاق ها بردند . به صداهای آشنای پزشکان یک صدای ناشناس که با اطمینان حرف می زد به گوش می رسید که کلمات روسی را با لهجه لهستانی تلفظ می کرد .

این شخص جدید راه رفتن سبکی داشت یعنی قدمهایش سبک بود و تنش بوی عطر لطیفی می داد .



این بار معاینه طولانی و دشوار و دردناک بود . مچنتی در حالیکه دراز کشیده بود با دست به میز چسبیده بود . درد شدیدی مثل سوزن از سر تا پا سوراخش می کرد . تمام تلاشش را می کرد که دندان هایش را بهم نساید و برای اینکه فکرش را منحرف کند سعی می کرد به این موضوع بیاندیشد که چگونه در آن سوی اودر روی زمین افتاده بود و از خلال غرش توپخانه سنگین و صدای انفجارگلوله های توپ صدای نازکی را می شنید که به او می گفت : " تحمل کنید ، سروان ، عزیزم تحمل کنید ، حالا حالتان بهتر می شود " . مچنتی درحالیکه ذهنا به این صدای نازک گوش می داد کسب شجاعت می کرد .



معاینه درمیان سکوت برگزار می شد و موقعی که به پایان رسید ، آن شخص جدید و ناشناس معلوم نبود به چه دلیلی گفت : " عیسی و مریم " .



صدای بم شچربینا که آشکارا آمیخته با نگرانی بود پرسید :

- خوب ، پروفسور چه می فرمایید ؟ امیدی هست ؟



هم صحبتش گفت :

- همه چیز در دست آسمان است .



گفتگوی بعدی را مچنتی از خلال در شنید . این گفگو در اتاق مجاور به عمل می آمد.



شچربینا با اصرار می گفت :

- ما باید هر کاری که می توانیم برای نجات چشمش انجام دهیم ، ما وضیفه داریم این کار را بکنیم .




romangram.com | @romangram_com