#آنیوتا_پارت_44

خلاصه افتادم اینجا زیر این " تی تیش مامانی " .

بعد با نگاهی به نقاشی گفت :

- چطوری حالت خوبست ؟ بیا و ما را بپذیر .



بعد هم گفت :

- سروان شما عین کنه به من بچسب . من بچه زرنگی هستم ، با من از دست نمی روید .



هم اتاقی مچنتی نام خانودادگی عجیبی داشت ، " بیچه ووی " .

کار معالجه اش به سختی پیش می رفت . چار پاره های مین جهنده آرواره اش را خورد و خمیر کرده بودند . ارواره اش را به زحمت تکه تکه جمع می کردند ولی او دچار یاس و حرمان نمی شد به این امید که توی " پر غنیمت ترین زمان جنگ " به جبهه برگردد . وقتی هم که عمو میکولای عاقل و فهمیده او را به واقعیت باز می گرداند و می گفت که ظاهرا دیگر جنگ را با چشم نخواهد دید و باید به این فکر بیافتد که چگونه با صورت درب و داغان زندگی کند ، دستش را با بی اعتنایی تکان می داد و می گفت :



- صورت به چه درد آدم می خورد ؟ مگر من می خواهم بروم در سینما عکس بندازم ؟ زنها هم که با صورت آادم کاری ندارند ، آنها چیزهای دیگری لازم دارند که در این مورد هم وضع من کاملا مرتب و جور است . " تی تیش جون " راحت باش ، من توی صف هستم !



* هنده هوخ = دستها بالا ( زبان المانی )

آن شبی که بستری های اتاق " تی تیش مامانی " راجع به خودکشی شروع به صحبت کردند ، بیچه ووی موفق شد با دو کلمه این گفت و گو را قطع کند . ولی مچنتی تا صبح نتوانست بخوابد ، این فکر از سرش خارج نمی شد که آنها در چه موردی حرف می زدند و مدام بچه هایی را که نتوانسته بودند مصیبتی را که زخمها و جراحات گریبانگیرشان کرده بود تحمل کنند و داوطلبانه زندگی را ترک کرده بودند پیش خود مجسم می کرد .فقط قدمهای آشنا بود که صبح او را از این افکار خارج کرد.



آنیوتا وارد اتاق شد و با صدای کودکانه خودش با همه سلام کرد و اطلاع داد که بهار امده و صبح گرمیست و برفها دارد آب می شود . کلاغها باز گشته اند . کلاغهای واقعی با منقارهای سفید و پرهای سیاه .



بعد هم هوا را بو کرد و با تعجب گفت :


romangram.com | @romangram_com