#آنیوتا_پارت_43
- کی روسیاهت می کند . خودت دهانت را باز کردی . برای سروان تعریف کن چرا نشان پرچم رزم گرفتی .
- ای بابا ، بیخودی گرفتم . حوصله اش را هم ندارم تعریف کنم .
مچنتی با تعجب گفت :
- نشان پرچم رزم را بیخودی گرفتی ؟ این که عالیترین نشان نظامی است .
- باشد مهم نیست . شانس اوردم ، همین . من گرفتن این نشان را برای خودم جدی نمی دانم.
موضوع از این قرار بود ، سروان . توی همان میدان جنگ ساندومیرسکی موقعی که من و دوستم برای اکتشاف شبانه رفته بودیم در جنگل به دو تا از افسرها و یکی از غیر نظامی هاشون بر خوردیم . از محاصره در رفته بودند . ما از پشت با تفنگ های خودکارمان بهشان نزدیک شدیم و گفتیم :
- عزیز جونا ، هنده هوخ * . آنها هم دستهاشان را بالا بردند و هم تپانچه هایشان را به ما دادند و هم گذاشتند بازرسی بدنیشان کنیم .
می بایست آنها را می بردیم ، اما چطور ؟ ما دو نفر بودیم و آنها سه نفر . می توانستند فرار کنند ، اگر هم فرار می کردند نمی توانستیم تیر اندازی کنیم . خلاصه تصمیم گرفتیم کمربندهایشان را دربیاوریم و دگمه های شلوارشان را بکنیم . با شلواری که از پا در بیاید نمی توان زیاد دور شد ...
خلاصه شروع کردیم به کندن دکمه ها . افسرها کاری نکردند ، گذاشتند . اما ان پیرمرد که لباس شخصی تنش بود به هیچ وجه راضی نمی شد ، درست و حسابی دیوانه شد . خودش را روی تفنگ خودکارم انداخت و به زبان خودش قیل و قال راه انداخت . من که نمی فهمیدم چه می گفت ولی یه حرفش برام روشن بود ، می گفت : ژنرال ، ژنرال .... اما برای من اگر فیلد مارشال هم بود فرقی نداشت - شلوارت را با دست نگه دار و بس .
خلاصه اینکه هر سه شان را همان شب پای پیاده به هنگ خودمان رساندیم . صحیح و سالم ، بدون هیچ حادثه و چیزی ....مرد شخصی هم حقیقتا ژنرال از آب در آمد ، تازه یک مقام هیتلری بود . برای همین پیر مرده ، نشان پرچم رزم گرفتم ...
- پس چرا نشانت را به سینه نمی زنی ؟
- برای اینکه ندارمش . زندگی من یک نشیب دیگر پیدا کرد . باز هم گرفتاری پیش آمد . این دفعه سرو کارم به مین جهنده کشید .
romangram.com | @romangram_com