#آنیوتا_پارت_42



این مرد در حالیکه روی تخت مچنتی نشسته یود گفت :

- ... من بچه ی بندر نووروسیسک هستم و زندگی ام پر از فراز و نشیب است...



در حقیقت زندگی اش فراز و نشیب زیادی داشته است .

او که جوان با ابتکار و شجاعی بوده بعد از مدت کوتاهی به تمامی رموز ارتش وارد می شود و به خاطر تیز هوشی خاصی که داشته وارد گروه اطلاعاتی می شود و در روزهای نبرد مسکو با اسیر کردن یک موتور سیکلت سوار ستاد المانی در پشت جبهه دشمن که مدارک و اسناد فوری مهمی داشته مورد قدر دانی قرار می گیرد و بعد به دریافت نشان نایل می شود ، اما به خاطر تیر باران کردن اسیری که خودش گرفته بوده از داشتن نشان محروم و به گردان مجرمین اعزام می شود .

ولی در گروهان مجرمین هم دوباره در جریان نبرد از خودگذشتگی نشان می دهد : به این ترتیب که با نارنجک از دیوار یک قلعه ی قدیمی بالا می رود و اشیانه ی تیر بار دشمن را که مانع از پیشرفت نفرات می شده را نابود می کند و گروهان را به دنبال خودش می برد .

راجع به او مقاله ای در روزنامه نوشته بودند و یکی از شعرا شعری در مدحش سروده بوده است .

او را از گردان مجرمین بر می گردانند و نشانش را پس می دهند و به دریافت یک نشان دیگر مفتخر می شود .

خلاصه از شهر قدیمی روسیه به نام ولیکیه لوکی تا مرز لهستان در میان افراد لشگر به عنوان متخصص برجسته به دست آوردن اطلاعات در نفوذی ترین بخش دشمن معروف شده بود .

بعد درجه سرجوخه گرفت و یکبار دیگر به دریافت نشان نایل می شود ، ولی دوباره به قول خودش بد می آورد ، یعنی با یکی از افسران بحثش می شود و در گرماگرم گفتگو مضروبش می کند .



عمو میکولا از روی تختش گفت :

- تو عین گاو ده من شیر هستی ، شیر زیاد می دهی و بعد با یک لگد سطل را بر می گردانی .



هم اتاقی سمت چپ گفت :

- یواش عمو ، تو مرا جلوی سروان رو سیاه نکن .

و در آهنگ صدایش اثار شوم تهدید به گوش می رسید .


romangram.com | @romangram_com