#آنیوتا_پارت_34
- نه ، چرا . با دو دست پانسمان کردم . بعدا زخمی شدم وقتی با پرستار شما را یه طرف گذر رودخانه بردیم .
- آخر چطور بردید ؟ توی آن تیراندازی شدید ؟
- چه اهمیتی داشت که تیراندازی بود ؟ تنها به طرف من که تیراندازی نمی کردند . مگر شما وقتی از سنگر بیرون پریدید و افراد را یک راست به طرف اس . اس ها بردید ، ترسیدید ؟
مچنتی در مقام اعتراف گفت :
- نه ، وحشت داشتم . ولی اگر بر ترس خودم غلبه نکنم ، مگر می توانم فرمانده باشم ؟
- خوب من هم همینطور . اگر بترسم چه بهیار و سرگروهبانی هستم ؟ ترسیدن و وحشتناک بودن خیلی تفاوت دارد . ترس به طور حتم به دل همه می افتد . حتی خود مارشال کانف که سربازها درموردش می گویند سرش را در برابر گلوله ها خم نمی کند می داند ترس چیست .
فکر می کنید خود مارشال ترس ندارد ؟ دارد. ولی اصلا وانمود نمی کند.ترس هست اما نمی ترسد .
آنها معمولا به همین ترتیب مدتهای مدیدی با هم حرف می زدند .
درباره زندگی و جنگ ، مثل دو شخص برابر و مچنتی همیشه حیرت می کرد از اینکه این دختر که تازه پا در هفده سالگی گذاشته بود از کجا این همه عقل و تجربه زدگی داشت ، آخر آن صدای نازک و این " مادر جان ، مادر جانی " که مدام تکرار می شد تمام مدت سن واقعی او را به یاد آدم می انداخت .
وقتی که سروان را آماده سفر به بیمارستان شهر لووف می کردند ، به او گفتند که باید با آنیوتا خداحافظی کند . سروان بلافاصله غمگین شد . او می دانست که در جنگ همه چیز را باید طبق و مقررات انجام داد .آنچه ممنوع بود ممنوع بود .
با اینحال تقاضا کرد آنها را با هم بفرستند.
دکتری که کارش اعزام مجروحین بود با صدای خسته ای گفت :
- سرگروهبان لیخوبابا باید همین جا معالجه شود . ما بیمارستان خوبی داریم . شما را هم ، سروان ، به بیمارستان اختصاصی فک و صورت می فرستند .
مچنتی گفت :
- با اینحال شاید بتوانید استثنا قایل شوید ؟ اخر ما هم قطار هستیم ، نفرات یک گروهانیم .
romangram.com | @romangram_com