#آنیوتا_پارت_33
مچنتی به یاد روزی افتاد که صورت اسامی و برگ های اعطا ی مدال و نشان به سربازهایی را که در میدان جنگ ساندومیرسکی ازخود گذشتگی خاصی نشان داده بودند را آماده می کردند ، معاون سیاسی اسم آنیوتا را هم در صورت اسامی گنجاند ، ولی مچنتی پیشنهاد او را رد کرد و گفته بود که پخش و پلا کردن مدال و نشان میان کسانی که به تازگی وارد جنگ شده اند صحیح نیست .
مچنتی همه ی این خاطرات را یکی پس از دیگری در ان شب های بی خوابی در بیمارستان به یاد می آورد .
همه چیز را کاملا زنده زنده به یاد می آورد ولی هر کاری می کرد نمی توانست چهره اش را مجسم کند.
یک چیز گردی بود با چشمانی خاکستری و مقدار زیادی کک و مکک که دو طرف بینی اش را پوشانده بود . کک مکها را به خوبی به یاد داشت ویک دسته موی خرمایی رنگ روی پیشانی اش می افتاد و دخترک همیشه بیهوده سعی می کرد آن را زیر کلاهش پنهان کند.
در لحظه جهش از روی اودر مچنتی انگار اصلا او را ندید و نمی دانست که همراه دیگران شناکنان از قسمت یخ نزده ی رودخانه گدشت یا اینکه بعدا با قایق بادی حامل مهمات به اینطرف ساحل رسید .ولی خوب به یاد داشت که چگونه به اتفاق پرستار مجبورش کرد یک ظرف مدرج الکل بخورد.
چیزی که برای مچنتی تبدیل به یک معما شده بود و او را متعجب می کرد این بود که او کی توانسته بود مرکز بهیاری خودش را در یک غار کوچک که با عجله حفر شده بود سازمان دهد و از همه مهمتر او را از زیر آتش نجات دهد و چگونه توانسته است مردی را به وزن هفتاد و پنج کیلوگرم را حمل کند یا دنبال خودش بکشد برای او معما بود.
در اینکار یک چیز خارق العاده ای بود حتی تصور آن دشوار بود . صدای نازک او به وضوح در گوشش می پیچید که می گفت :
" سروان ، عزیزم ، تحمل کنید ، یک کم دیگر تحمل کنید ، من همین حالا پانسمانتان می کنم " . آیا این کار را با یک دست انجام داد ؟
مچنتی پرسید :
- آنیوتا ، چطور به این طرف رود آمدی ؟
با آن کالباس بادی ، داشتند مهمات را بار می کردند . من هم رسیدم . خواستند مرا نبرند ولی من مثل یک خل گریه ام گرفت . کیف صلیب سرخم کمک کرد . بالاخره سوارم کردند.
- مرا چطور از میدان نبرد در آوردید ؟
- این یکی دیگر یادم نیست . یادم هست چطور با تپانچه جلوی گروهان دویدید . بعد مثل اینکه پایتان به چیزی خورد و افتادید .وقتی سرتان را بلند کردم نالیدید .مادر جان ، خوشحال شدم . گفتم سروانمان زنده مانده . اما تمام صورتتان خونی بود . سرتان را روی زانویم گذاشتم و دیدم خون بند نمی اید . با خودم گفتم چکار کنم ؟ با یک صورت کاملا زخمی از ریخت افتاده طرف بودم . خلاصه هر جور بود پانسمان کردم . وقتی یادم می اید شرمنده می شوم .
- چطور توانستید پانسمان کنید با یک دست ؟
romangram.com | @romangram_com