#آنیوتا_پارت_32



ولی آنیوتا بیش از همه مورد احتیاج مچنتی بود . اسمش را گذاشته بود " چشمهای من " و اگر مدتی صدای زنگدار و صدای قدمهایش را نمی شنید ناراحت و نگران و حتی دلتنگ می شد .حتی زمانیکه زخم های صورتش تیر می کشید و درد می گرفت و مصرف دارو های خواب آور هم بی فایده بود ، به یاد او می افتاد و این فکرها برایش تسلی بخش بود و حتی انگار دردش را تسکین می داد.

ولی عجیب این بود که هر وقت به یاد او می افتاد نمی توانست صورت او را به یاد آورد .

کلیه ی جزییات اشنایی کوتاهشان یکی پس از دیگری در ذهنش زنده می شد .

وقتی که بهیار گروهانش " میتریچ " بر اثر انفجار گلوله توپ کشته شد به جای او سربازک کوچولویی را برای گروهان فرستادند که صدای بچگانه و چکمه های چرمی بی اندازه بزرگی داشت که فقط به ضرب چند دست ساق پیچ روی پاهایش بند می شد.

بهیار جدید هنوز به زندگی سربازی عادت نکرده بود . سربازها را به اسم و کسانی را که مسن تر بودند به اسم و اسم پدر صدا می کرد و حتی فرمانده گروهان را ولادیمیر اونوفریویچ می نامید.

روزی مچنتی که به عنوان یک افسر با دقت خاصی سلسله مراتب را در نطر می گرفت با جدیت تام از بهیار برای اینکار ایراد گرفت و گفت :

- ارتش ارتش است و جنگ جنگ و توی جنگ همه چیز باید نظامی باشد سرگروهبان !...

دخترک خبر دار ایستاد و گفت :

- بله سروان ، صحیح است .

از آن روز سرگروهبان انگار فراموش کرد که مردم اسم دارند و خطاب به اطافیان فقط می گفت : استوار ، ستوان ، سروان .

اینکارش البته کمی مضحک در می آمد ولی در می آمد !

با پرستارهای مردی که زیر دستش بودند و اشخاص مسن و جنگ دیده ای به حساب می امدند رفتار جدی و خشکی داشت .

هنگام نبرد دست و پای خودش را گم نمی کرد ، بیهوده خودش را زیر آتش نمی انداخت و کار سربازی مفید خودش را با نوعی استقامت و ایستادگی سربازی انجام می داد.

الکل داروخانه کیفی اش هم هرگز کم نمی شد . تدریجا حتی نزدیکترین دوستان " میتریچ " به او عادت کردند .

روزی معاون سیاسی گروهان که شخص عبوسی بود و روی هم رفته کمتر از کسی تعریف می کرد به مچنتی گفت :

- سروان ، کادر پزشکی خوبی نصیبمان شده .

دختر از سروان مچنتی ترس داشت و سعی می کرد با او رو به رو نشود .البته در ان روزها سروان به قدری گرفتار و مشغول بود که اصلا بهیار گروهانش رو نمی دید و البته به هیچ عنوان به فکرش هم نبود .


romangram.com | @romangram_com