#آنیوتا_پارت_31

ابتدا خواستند سرگروهبان را همانجا باقی بگذارند چون جراحاتش گرچه سطحی نبود اما احتیاج به مداوای خاصی نداشت . زمانی که این تصمیم را به مچنتی گفتند غمگین و ناراحت شد . او عادت کرده بود که در تاریکی مطلق سرگروهبان خدمات پزشکی با نام خانوادگی خنده دار و خشن و اسم لطیف آنیوتا همیشه کنارش باشد.



عادت کرده بود که برای او غمخواری کند و مواظبش باشد . انیوتا نه تنها سعی می کرد خواسته های او را برآورده کند بلکه می کوشید در این امر پیش دستی کند . او به صدای نازک و بچگانه و صدای قدمهایش عادت کرده بود.



انیوتا با شهامت و مردانگی جراحت خود را تحمل می کرد و با اینکه دستش که به یک تخته بسته شده بود روی باندی که دور گردنش آویزان بود ، به راحتی در بیمارستان راه می رفت و به بهیارها کمک می کرد . چکمه های بی اندازه بزرگش با صدای بلندی به زمین کشیده می شد و تمام وجودش که پر از زندگی و غمخواری بود قلوب مردم را به طرفش جلب می کرد . کافی بود برای مدت کوتاهی از اتاق خارج شود که از هر طرف این نداها به گوش می رسید :



- این آنیای ما کجا غیبش زده ؟



- آنیوتا ، لطفا این نامه را برای من بخوانید .



- آنیا جان ، باندم پایین آمده . سفتش کنید .



یا به طور ساده می گفتند :

- سرگروهبان ، چرا هی می دوی . بنشین با ما ، چیزی برایمان تعریف کن .



او به تمام این تقاضا ها پاسخ مثبت می داد و به محض اینکه به اتاق جدیدی می رفت فوری تبدیل به شخص واجبی می شد .

و عجیب اینکه معروف ترین دختر بازهای جبهه جنگ به هیچ وجه مزاحمش نمی شدند .

یا از سروان جدی می ترسیدند و یا اینکه از این دختر کوچولو و خوش رویی که اینهمه با همه غم خواری می کرد و صدای بچگانه و اخلاق مصمی داشت خجالت می کشیدند.


romangram.com | @romangram_com