#آنیوتا_پارت_3

البته قوطی کهنه و زواد دررفته بود و خودش هم چند بار گوشه های آن را با نخ ضخیم دوخته بود.ولی همین قوطی چند سال به او خدمت کرده و باز هم چند سال می توانست به او خدمت کند!

این قوطی کهنه وسایل ریش تراشی اولین چیزی بود که بعد از جنگ،بعد از جنگی که همه چیزش را در جریان آن از دست داد به وی هدیه کردند.چیزی بود در حکم یک دوست. و حالا بفرمایید،سرافیما آن را برداشت و دور انداخت...نه، به این وضع باید خاتمه داد. حقا که سرافیما ممکن است از یک آشنای نزدیک تبدیل به یک همسر واقعی با همه ی عواقب ناشیه از آن بشود.

مچنتی با دقت وسایل ریش تراشی را در یک پاکت سلوان جا داد،قفل چمدان را بست و به ساعت نگاه کرد. بعد برای اینکه ببیند تاکسی آمده است یا نه به بالکن رفت. کنار در ورودی ساختمان اتومبیلی دیده نمی شد. البته هنوز وقت زیاد بود و مچنتی نگاهی به اطراف انداخته عاشقانه به منظره ای که از اینجا، از طبقه دوازدهم ساختمان در مقابل دیدگانش گشوده می شد نظر افکند و با حرص و ولع هوای سرد و مطبوع اوایل بهار را استنشاق کرد. ساختمان نو ساز در انتهای شهر نوبنیاد قرار داشت. جنگل انبوه و دست نخورده ی تایگا به صورت یک دیوار سبز از سمت جنوب به شهر نزدیک می شد. از شمال هم از پس خیابان ها و میادین شهر،منظره ی کارخانه در میان اشعه ی غروب دیده می شد و با اینکه خورشید پشت درختهای تایگا ناپدید شده بود و از یک طرف کاجهای نوک تیز و از سمت دیگر دودکش های کار خانه را روشن می کرد همه ی اینها غرق در سایه روشن بنفش رنگ غروب بهاری بود.

هوا مرطوب و سرد و با طراوات و تمیز بود ولی رایحه ی سوزنبرگهای جنگل کاج بهاری با بوی کاملا محسوس کارخانه که در نیمه تاریکی غروب نفس می کشید توام می شد. ماه مه در این ناحیه تاخیر کرده بود. روزها هوا گرم و ملایم و در تایگه هم در پای درختها، برف کهنه و دانه دانه سفیدی می زد.

کارخانه زندگی شبانه روزی عادی خود را طی می کرد . در هوای تاریکی که هر آن تاریک تر می شد روشنایی چراغهای آن درخشندگی و جلای خیره کننده تری پیدا می کرد و ستارگانی را که در آسمان تیره پدید می آمدند تحت الشعاع قرار می داد.و ناگهان در این لحظه به نظر مچنتی عجیب آمد که پس فردا کارخانه به همین شکل روز و شب کار خواهد کرد، کارمندان آزمایشگاه او مثب همیشه همه ی روزها روپوش شفید تنشان خواهند کرد و مشغول کار خواهند شد و زندگی با آهنگ تند و سریع ادامه خواهند یافت در حالیکه او یعنی مچنتی از این شهر جوان و مورد علاقه خویش دور خواهد بود، به دور از گرفتاری های روزمره، در نقطه ای دورست، در گاگری ناشناس ، در ساحل دریای گرم و مطبوع .

چقدر در آزمایشگاه کارهای انجام نشده و نا تمام که مستلزم دقت دایمی او بود باقی مانده بود! وقتی به این فکر افتاد احساس غم و اندوه بر وجودش مستولی شد .پروانه سفر به آسایشگاه که در جیبش بود ناگهان تمام جذابیت قبلی اش را از دست داد.

مپنتی به این فکر افتاد که چطور است بلیط را نادیده بگیرد، پروانه مسافرت را برگرداند، کارهای نا تمام را به پایان برساند و بعد، با خیال راحت ، در فصل میوه چینی که به رسم قدیمیها فصل مخملی نامیده می شود به گاگری برود...

صدای بم و کوتاه رادیو از درون اطاق به گوش می رسید:

داشتند برنامه آخرین خبرها را پخش می کردند . مچنتی که غرق در افکار خویش بود بدون دقت به خبرها گوش می داد: " مرحله اول فلان کارخانه موردبهره برداری قرار گرفت... برنامه معادل فلان درصد اجرا شد...کشاورزان با کار ضربتی خود در زمینه شخم بهاره محصول خوبی را تامین کردند...".

و ناگهان از میان سیل اخباری که برای گوش عادی شده و در ذهن باقی نمی ماند نام خانوادگی لیخوبابا که به طور غیر مترقبه به گوش رسید نظر مچنتی را جلب کرد.

مپنتی به محض شنیدن آن یکه خورد.گوشش را تیز کرد و حتی با دست محکم به نرده بالکن چسبید . سخنگو سرگرم خواندن فرمان هیی رییسه شورای عالی بود... او می گفت:

آنا آلکسی لیخوبابا مفتخر به دریافت نشان (( علامت اففتخار )) شده است ... مچنتی متوجه نشد که به پاس کدام خدمات. درحالیکه گوینده داشت اخبار ورزشی را می خواند.

لیخوبابا... لیخوبابا... آنا آلکسی یونا لیخوبابا...آنا...آنیوتا...ن ک ند حقیقتا خودش باشد؟ خدای من...نه ، نه، البته که او نیست.



آنیوتا =مصغر اسم آنا است .

لیخوبابا...لیخوبابا...آنا آلکسی یونا لیخوبابا ...آنا...آنیوتا...ن ک ند حقیقتا خودش باشد؟ خدای من ... نه ، نه ، البته که او نیست. بین یک ربع میلیارد جمعیت کشور اشخاص زیادی با اسامی و شهرت های مشابه وجود دارند . ولی این یکی هم اسم کوچکش و هم اسم پدرش جور است .نکند واقعا خودش باشد؟ نه ، ممکن نیست . از آنزمان سالها گذشته است !



مچنتی با حالتی بهت زده ایستاده بود و بوق تاکسی را که دم در ورودی ساختمان توقف کرده و امدن خودش را با بوق اعلام کرده بود نشنید.او به طرف تلفن رفت و با عجله شماره ی تلفن سردبیر روزنامه شهر را گرفت و وقتی گوشی را برداشتند گفت :


romangram.com | @romangram_com