#آنیوتا_پارت_29



- هنوز بچه ای ، یک بچه ...یک خورده به آرنجت تکیه کن ، بالشت رو پف بیاندازم ، آها همینطور ...چطور شد توی ارتش راهت دادند؟ آخر به سن و سال تو که توی ارتش راه نمی دهند؟



- من و دختر دیگری از دوستانم تاریخ تولدمان را توی شناسنامه دست کاری کردیم . خوب ، حالا من هیچ ، خود شما چطور وارد ارتش شدید ؟ خودتان چند سال دارید؟



- شصت سالم تمام شد . ما اهل اسمولسنک هستیم . کافر همه چیز شهر ما را داغون کرد ، نه خانه ای واسه ما گذاشت ، نه حیاط و بخاری . پسرهام تو ارتش هستند .معلوم نیست کجا می جنگند . ختی نمی دانم زنده اند یا نه . شوهرم را هم بوش ها تیرباران کردند ...توی تمام این دنیا مثل یک درخت تنها ماندم.خلاصه خودم را بین سربازها انداختم تا لباسهایشان را بشورم . آخر شستم تا من رو پرستار کردند .با گردان بهداری به خود لهستان رسیدم .به این رودخانه ی آلمانی اودر ، زخمی هم شدم . بذار عزیزم دست و صورتت را خشک کنم ، توی باد که نباید خشک بشوی .



بعد ناگهان پرسید :

- این همسایت ، سروانه ، دامادته ؟



مچنتی که به این گفتگو گوش می داد و چرت می زد یک مرتبه گوشش تیز شد : داماد ؟

دختر گفت :



- فرمانده من بود . فرمانده گروهانمان . بعد با غرور و افتخار اضافه کرد : - عمه جان ، گروهان ما اولین گروهانی بود که پا به خاک آلملن گذاشت . سروان مچنتی هم جلوتر از همه بود .



- قهرمان تو دیگر جنگش را کرد . پزشکمان گفت که ظاهرا دیگر چشمهایش را باز نمی کند.



- هیس !


romangram.com | @romangram_com