#آنیوتا_پارت_28
صبح فرا رسید . مچنتی اشعه ی صورتی رنگ خورشید را که از خلال در ورودی چادر به درون محوطه فشرده و تاریک آن می تابید ندید ، اما تماس اشعه را روی دست خودش احساس کرد.
از دور صدای پای آشنایی که به زمین کشیده می شد شنیده شد و صدای پیرزن گفت :
- تو اینجا تنها جنس لطیف هستی . بگذار اول دست و روی تو را بشویم .
سرگروهبان تند و تند گفت :
- نه ، نه ، من خودم می شویم .
و تختش خر و خر به صدا در آمد.
- اخ مادر جان ، خودم با یک دست می شویم چرا مزاحم شما بشم ؟
- بیا دختر جان ، زیادی حرف نزن . تو فعلا زخمی هستی و ما باید ازت مواظبت کنیم.
پیرزن تنگ و لگن را به صدا در آورد و صدایش با شب قبل فرق کرده و طنین محکمی پیدا کرده بود .
- بالاخره نگفتی چند سال داری عزیزم؟
- هفده ... رفتم توی هفده ...
romangram.com | @romangram_com