#آنیوتا_پارت_27
- نگو عزیزم ، نگو ....
مچنتی از روی اینکه چگونه تخت صدا کرد متوجه شد که پیرزن روی گوشه ی تختش نشست و بدش نمی آید سر صحبت را باز کند .
لحظه ای بعد پیرزن گفت:
- از این دشوار تر نمی شود . چنان روز سختی داشتیم که خدا می داند. می گویند قوای ما از روی رودخانه اودر آلمانی ها گذشتند.نبرد خیلی سختی بود . مرتب زخمی می آوردند . پرستار ما جدا از پا افتاده ، تا نشست خوابش برد .
نشسته خوابش برده بود و سیگار به لبش چسبیده بود... ببین ، ما که در کنار جبهه جنگ هستیم ، کارمان چقدر دشوار است . وای به حال شما که جلو دار هستید چه مصیبتی دارید .... آخ آخ آخ ... فرمانده ، شما کجا زخمی شدید ؟ نکند آنور اودر توی آلمان؟...
صدای پیرزن مرتعش و لرزان بود ولی هنوز هم طنین سابق خود را حفظ کرده بود . صدای او ، مچنتی را به یاد مادرش می انداخت که در سنین خردسالی او را از دست داده بود.
دلش می خواست صورت این پیرزن را که معلوم نبود از کجا به گردان بهداری ارتش آمده بود ببیند.
مچنتی به طور غریزی سرش را به طرف او برگرداند ولی بجز تاریکی چیزی ندید.
....این اولین شب تاریکی مطلق که زیر چادر گردان بهداری ارتش گذرانده بود ، با دقت خاصی به یاد نامزد دکترای علوم فنی آمد.
با تمام جزییات : " با لرزش های خفیف زمین هنگام شلیک آتش بارهای سنگین ، با بانگ صلح آمیز خروس که بی مقدمه وارد صداهای رزمی آن شب می شد و با صدای آن پیرزن. " ....
فصل 5
romangram.com | @romangram_com