#آنیوتا_پارت_24

نفس سرگروهبان کوچولو که در خواب با خودش حرف می زد از روی تخت مجاور به گوش می رسید .در زمینه همه ی این صداها هم از دور غرش شلیک آتش بارها شنیده می شد.



گوش مچنتی که سرباز جنگ دیده ای بود به خوبی تشخیص می داد که غرش بم توپخانه سنگین به آتش بارها افزوده شده است .



نزدیکی های صبح مچنتی در خواب سنگین و ناراحتی فرو رفت .ولی شنوایی تیزش حتی از خلال خواب صدای تازه و غیر عادی را که در چادر طنین انداز شد را تشخیص داد.



سروان غریزتا به آرنجش تکیه داد و نیم خیز شد و سرش را به طرف صدا برگرداند. البته هیچ چیزی ندید ولی خدش زد که دختر بغل دستی اش دارد گریه می کند .



سرگروهبان کوچولو با صدای ارام به شدت گریه می کرد و مثل بچه ها اب بینی اش را بالا می کشید .



مچنتی گفت :

- سرگروهبان چی شده ؟ چه اتفاقی برایتان افتاده ؟



صدای ضجه و ناله ارام شد و دختر سعی کرد گریه نکند.



- چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟



- هیچی سروان ، خواب بد دیدم .


romangram.com | @romangram_com