#آنیوتا_پارت_23



زخمی ها را هم در آن میان همچنان می آوردند و می اوردند . بین آنها خدمه آتشبار و نفرات مهندسی ارتش و رانندگان تانک که دچار حریق شده بودند وجود داشتند .



این موضع حاکی از آن بود که موضع کوچکی که به دست گروهان ضربتی افتاده بود گسترش می یافت و جنگ در خاک آلمان با شرکت همه ی صفوف آغاز شده است .



مقدار تخت ها کافی نبود . برانکاردها را در فواصل بین تخت ها قرار می دادند . همه جا ، در جنگل و روی برف و زیر درخت های کاجی که صدا می کردند ، تا چشم کار می کرد برانکارد قرار داشت .



خودروهای بهداری مدام در حال حرکت بودند و بردن سروان مچنتی به بیمارستان سیار صحرایی به فوریت میسر نشد .

آن شب مچنتی خوابش نبرد . نه ، موضوع این نبود که درد ناراحتش می کرد .

بعد از اینکه چیزی به او تزریق کردن ، درد مداوم و عذاب دهنده به اصطلاح عقب گرد کرد و کنده شد . به بیحسی بدنش هم عادت کرده بود . چیزی که مانع خوابش می شد فکر کردن به چشمهایش بود .مدام به این فکر بود که بیناییش باز می گردد یا دیگر برای همیشه کور شده است و مجبور خواهد بود در میان تاریکی و ظلمت زندگی کند .



به این فکر بود که ایا حقیقتا دنیای غنی رنگها برای همیشه از او دور شده است ؟ ایا دیگر عمق اسمان پر ستاره را نخواهد دید؟

نه ، نه . او خودش را دلداری می داد و مگر این ... گردان بهداری ارتش چیزی درباره چشم سرش می شود ؟ نه ، متخصصین معاینه اش مش کنند و بالاخره کاری می کنند که زخمهایش التیام یابد و چشمهایش بینا شوند و روشنایی را ببینند.

بعد به این فکر می افتاد که اگر بیناییش باز نگردد چطور می شود ؟آن وقت چکار باید بکند ؟ تمام عمر کور و نابینا بماند ؟ در این لحظه ترس و وحشت عجیبی تمام بدن مچنتی را کرخت کرد : نه ، نه، فقط این طور نشوم !



کم کم بدنش داشت به موقعیت جدید عادت می کرد و شنواییش به طور مشخص تقویت شده بود .

از پشت چادر صدای همهمه ی بلند کاجها و بانگ دوردست خروس و خروپوف هم تختی هایش و داد و فریاد یک ستوان ناشناس را از چادر دیگر که هر دو پای له شده اش را قطع کرده بودند می شنید .




romangram.com | @romangram_com