#آنیوتا_پارت_198
روی میز روزنامه چیدند و غذایشان را روی آن قرار دادند .
خانه ی بدون صاحبخانه ، میزی که روی آن روزنامه پهن شده بود ، یک بطری نیم لیتری که از کیف تروفیموف درآمد ه بود ، همه ی اینها او را به یاد دوران جنگ می انداخت که در خط جبهه در خانه های متروک اتراق می کردند .
افکار او دوباره متوجه خاطره ی آنیوتا شد . آنیوتا همین جا ها ، نزدیک او بود .کاملا نردیک . فقط چند ساعت راه آنها را از هم جدا می کرد .
خیلی دلش می خواست درمورد آنیوتا صحبت کند ، اطلاعاتی از زندگیش بدست آورد .
بعد از اینکه بطری خالی شد ، ناخدا که معلوم شد اصلا ناخدا نیست بلکه رئیس یک بندر بزرگ ماورای قطبی بود ، گفتگویش را با تروفیموف قطع کرد و گفت :
- ما راجع به آن خانم که مورد علاقه شماست شنیدیم . در روزنامه راجع به آن نوشته بودند . جدا زن زرنگ و دست و پا داریه . دانش آموزان را از شکاف میان یخ ها از توی آب درآورده .
مچنتی نگاهی مملو از سپاسگزاری به او انداخت و با هیجان پرسید :
- شما می شناسیدش ؟
- شناختن که نمی شناسم . ولی شنیده ام ... این زمین شناسان فصل دومه که اینجا کند و کاو می کنند و چیزی که اسمش را نمی برند ولی خیلی مفیده پیدا کرده اند .
- توی روزنامه چی نوشته بودند ؟
- راستش ، جزئیاتش را به خاطر ندارم . وقتی می خواندم حواسم پرت بود . آن روزها گرم کار تو ی اسکله بودم . موقعی اتفاق افتاده که یخ ها داشت می شکست .
به هر حال باید صبر کنید ، فردا صبح وانیا شما را به ریباچی می برد . از همه چیز مطلع خواهید شد .
romangram.com | @romangram_com