#آنیوتا_پارت_19
- چشمهایم چطور ؟ چرا چیزی نمی بینم ؟
- اخر من سرتان را باندپیچی کردم . شاید خون توی چشمهایتان ریخته ، آخ مادر جان ... آخ...
- خودتان چی ؟
- نمی دانم . دستم درد می کند .
- بدجوری زخمی شدید ؟
- خیلی درد می کند . اینجور که نگاه می کنم مثل اینکه چیزی نیست ولی وقتی بر می گردم ...
- کی اینطوری شد ؟
- وقتی شما را توی فرو رفتگی انفجار خواباندم .گلوله خوردم . اگر تنها بودم از عهده تان بر نمی آمدم اما این رفیق سر رسید و کمکم کرد .
سربازی که از ناحیه ی ناجور زخم برداشته بود گفت :
- داشت پانسمانتون می کرد . از آستین خودش هم خون می ریخت .
کناره ی قطور قایق لاستیکی با سر وصدا به نیزار کشیده شد .
یکی گفت :
- پیاده شین ، رسیدیم .
ولی مچنتی دیگر این جمله را نشنید چون دوباره بیهوش شد .
فصل 4
romangram.com | @romangram_com