#آنیوتا_پارت_18
- اوه مادر جان ، خیلی درد دارد ! اما مهم نیست ، عیبی ندارد . فکرش را بکن حال او چقدر بده .
در این لحظه مچنتی پی برد که سرش روی زانوهای کسی قرار دارد و فهمید که زانوی کیست . با صدای ضعیفی گفت :
- سرگروهبان لیخوبابا ، چی شده ؟
- هیچی نیست ، هیچی نیست ، سروان . یک کمی تحمل کنید . الان از آب رد می شویم و بعد تا گردان بهداری هم با خودرو می رویم . آخ !
قطره ی گرمی روی دست مچنتی چکید .
صدای خشن گفت :
- ببین سروان ، تو باید جلوی این دختره تعظیم کنی. خودش تیر خورده اما تو را درست و حسابی از توی اتش در آورده . دو وجب قدشه . اصلا نمی فهمم چه جوری تو را با آن هیکلت از زمین بلند کرد ؟
یکی پرسید :
- عمو جان ، خودت چی ؟
- ای بابا ولش کن ...فقط یک خراشه . ناراحتیم اینه چرا از آنجا مجروح شدم . داشتم با همه می رفتم ، عقب نمانده بودم ، حتی از بعضی ها جلوتر بودم . حالا توی گردان بهداری دست از سرم بر نمی دارند . جای ناجوری خورد !
- می بینم مثل سگ روی دیوار نشسته ای !
- بفرمایید، شروع شد...بو بابا ، دست بردار ...
مچنتی از خلال صدای بلندی که در گوشش می پیچید به خوبی این مکالمه را می شنید . ولی تنش احساس نداشت ، انگار سرد شده بود ، درست مثل پایی که خواب می رود .به این فکر افتاد که حتما بر اثر موج صوتی انفجار دچار این حالت شده است .و به این امید احساس ارامش خاطر کرد .
او قبلا هم در نبرد استالینگراد با این بلا روبرو شده بود و در حدود یکماه در بیمارستان نظامی یک شهر کوچک خوابید و حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان دو هفته مرخصی گرفت ، اما بدون اینکه دو هفته را کاملا بگذراند به واحد خودش برگشت .
مچنتی فکر کرد : پس چشمهایم چی ؟ چه بلایی سر چشمهایم آمده است ؟ این درد سوزان و شدید ، انگار یکی با بی رحمی انگشتش را به قرنیه چشمهایش می مالد .هیچی پیدا نیست ، هیچی . دور و بر همه جا سیاه است .
- سرگروهبان ، من چم شده ؟
- بمب هواپیما منفجر شد و شما را پرت کرد .مثل اینکه صدمه جدی هم بهتان نزد اما صورتتان غرق خون شد . من کمک اولیه را کردم .
romangram.com | @romangram_com