#آنیوتا_پارت_17
او الان هم نمی داند که چقدر در حالت بیهوشی به سر برده ، اما وقتی به هوش آمد درد شدیدی از ناحیه صورت احساس کرد .تمام تنش درد می کرد و تیر می کشید انگار چشمش را به سیم نیروی برق وصل کرده بودند .بعد احساس کرد که کسی دارد او را کشان کشان می برد .
صدای نازک و بچگانه ای از خلال همهمه ای که در گوشش پیچیده بود به گوش می رسید که می گفت :
- سروان تحمل کنید ...عزیزم ، خوبم ، یک کمی دیگر تحمل کنید ...خیلی کم ...
مچنتی صدای بهیار خودش را شناخت و فهمید که او را دارند می کشند و متوجه شد که خودش دارد فریاد می کشد و ناله می کند و با درک این موضوع طوری دندانهایش را بهم کلید کرد که صدا کردند .نمی دانست چرا تاریکی از بین نمی رود، با خودش گفت حتما چشمهایم از دست رفته و دوباره بیهوش شد .
وقتی دوباره به هوش امد صدای نبرد از دور به گوش می رسید .صدای غرش آتشبار از پشت رودخانه شنیده می شد و گلوله های توپ از بالای سرش رد می شد و زمین از فرط انفجارهاییکه در عمق قلمرو تصرف شده صورت می گرفت می لرزید .
او فهمید که توپخانه را به محل عبور از رودخانه رسانده اند و آتشبارها شروع به تیراندازی حفاظتی برای پوشش موضع تسخیر شده نموده اند. با پی بردن به این موضوع احساس شادی کرد ، سرش را به طرف انفجارها برگردانند.و این بار هم نتوانست چیزی ببیند . هیچ چیز جز تاریکی مطلق وجود نداشت ، انگار او را سر تا پا درون جوهر غرق کرده بودند.
یکی داشت کنار گوشش گریه می کرد و دستهای ماهری مشغول زخم بندی و پانسمان سرش بود .
کسی که مشغول پانسمان او بود حرکات نا موزونی انجام می داد و خودش هم با صدای ارام ناله می کرد . ناله می کرد و در عین حال می گفت :
- درد دارد ؟ می دانم ، خودم هم درد می کشم .خیلی خوب ، تحمل کنید. تحمل کنید سروان . حالا بهتر می شود . حالا همه چیز بهتر می شود .
مچنتی متوجه شد که این همان گروهبان بهداریست ، دختری که فامیلی عجیب و غریبی داشت . پرسید :
- آلمانی ها چی شدند ؟ آن زمینی که گرفته بودیم ؟ توانستیم حفظش کنیم ؟
- توانستیم عزیزم ، توانستیم جانم .توپچی ها از آنور رودخانه تمام خودروهای آنها را درب و داغون کردند . قوای کمکی هم با قایق های لاستیکی نزدیک می شوند . سروان شما ناراحت نباشید ، فکر نکنید ، همه چیز روبه راه است . توپچی ها چنان خدمتشان رسیدند که آخ ، نمی دانید !
اما آخرین جمله دخترک تبدیل به ناله از درد شدید شد .
باز بیهوشی به سراغ مچنتی آمد . بعد صدای بهم خوردن آب در گوشش پیچید . صدای پارو و صدای یک مرد با طرز حرف زدن خشن اهالی شمال که می گفت :
- خواهر جان تو به فکر خودت باش ، ببین باندت چقدر خونی شده . باز دچار خونریزی شدی . درد دارد ؟
romangram.com | @romangram_com