#آنیوتا_پارت_16

اما او در بحبو حه نبرد دچار فراموشی نشده بود . او خوب به خاطر داشت که ماندن در موضع مستحکم دیگر جایز نیست ، می دانست که " قاب " هدف ها را دقیق کرده و سری بمب های بعدی دقیقا روی سنگرها خواهد افتاد .

می بایست افراد را از حاشیه رود بلند کرد و انها را از موضع راحت و امن خارج نمود و به دشت باز و هموار برد .

می دانست که سرنوشت این قطعه زمین کوچک و مهم که در خاک دشمن تصرف شده برای هجوم بعدی و جان افراد گروهانش که با تلفات کم از رودخانه رد شده بودند و سرانجام سرنوشت خود او بستگی به آن دارد که آیا گروهانش موفق خواهد شد مواضع خود را تغییر دهد .

برای اینکار باید آنها را از جا بلند کرد و انها را ودار نمود که از سر حد مرگ بگذرند ، از پناه بلندی ساحل خارج شوند و خودشان را به زمین هموار رسانند و به طرف دشمن بدوند .

برای اینکار سوت کشیدن و فرمان دادن کافی نیست .برای اینکار فقط سرمشق شخصی ضرورت دارد .

مچنتی که تمام بدنش مثل فنر جمع شده بود با یک جهش خودش را به آن طرف سنگر انداخت و تپانچه اش را بلند کرده به طرف جلو دوید و فریاد زد :

- به خاطر میهن ، به خاطر استالین !

بدیهی است که درمیان غرش نبرد کسی جز همراهش که به دنبال او می دوید کسی فریاد او را نشنید . ولی سرمشق فرمانده کار خود را کرد و مچنتی درحالیکه به طرف سربازهای سیاه پوش که در حال تیراندازی به طرف خودروهای خود عقب نشینی می کردند بدون اینکه سرش را برگرداند پی برد که افرادش از مرز مرگ گذشتند و در حال حمله به دنبال فرمانده خود می آیند .

نوعی شادی و مسرت حاصل از پیروزی که ظرف تمام جنگ حتی یک بار هم در سر راه رزمی خود احساس نکرده بود، راهی که از پایین ولگا شروع شده و به این رود آلمانی رسیده بود ، تمام وجودش را در برگرفت .

او با فریاد بلند " پیش ، به خاطر میهن ! " می دوید و از پشت سر صدای پای سربازان خود را می شنید .

پایش به دشمنی که کشته شده بود خورد و افتاد .بعد پا شد و به دویدن ادامه داد و فقط به این فکر بود که نباید از دشمن جدا شد ، باید مدام تعقیبش کرد تا فاصله ای بین آنها نیافتد .

او نه صدای هواپیماهای عمود رو دشمن را می شنید و نه غرش بمبهایی را که پشت سرش کنار سنگرهای خالی در حاشیه ساحل منفجر می شدند .

حتی صدای قطعات بمب ها و گلوله هایی را که از بالای سرش رد می شدند نمی شنید .

در این لحظات نوعی اشتیاق به جنگ او را به طرف جلو می برد ، شاید این نوع اشتیاق و هیجان را در گذشته سوارانی احساس می کردند که با شمشیرهای برهنه وارد انبوه صف آرایی دشمن می شدند.

مچنتی خواست یک بار دیگر فریاد بکشد : " هورا ! " ولی در این لحظه اتش سرخ رنگ در دو قدمی اش روشن شد ، چیزی محکم به صورتش خورد ،جلو چشمش تاریک شد و به زمین افتاد



با این که این همه سال از ان زمان و آن لحظه گذشته است ، خاطره ی این سقوط و افتادن که هنوز هم گاهی اوقات در خواب به سراغش می آید تا چه حد روشن و واضح است " آخرین لحظه حمله ، ضربه شدید حاصله از برخورد با زمین یخ زده و نفس سرد گیاهان یخ زده ".




romangram.com | @romangram_com