#آنیوتا_پارت_189

بر و بچه های قطبی هم با یک وانت باری از آنجا رفتند .

یکی را سورتمه ای که به گوزن بسته شده بود از آنجا برد .

مچنتی هم که همه او را فراموش کرده بودند با چمدان کوچکی که در دست داشت ایستاده بود و با آن کفش نازکش برای اینکه گرم شود پاهایش را به زمین می کوبید ، و در میان این همه اشخاص برنزه که با گفتن یک کلمه منظور هم را می فهمیدند و کار و سرنوشت آنها را به هم پیوند داده بود ، تنها و با قیافه ای دستپاچه و کلافه ایستاده بود و نمی دانست چکار کند .



ولی وقتی خوش آمدها تمام شد و روبوسی ها به پایان رسید تروفیموف او را به گروه مستقبلین معرفی کرد :

- ایشان مچنتی هستند . ولادیمیر انوفری یویچ مچنتی . قهرمان اودر . توی شمال به طوریکه می بینید کاملا تازه وارده . به دلیل یک سفر خیلی واجب آمده . آدم بسیار خوبی است . بنابر این خواهش می کنم لطفتان شامل حالش بشود .



این مردان قطب دست را خیلی محکم می فشردند. آخرین کسی که به مچنتی نزدیک شد همان مردی بود که صورت استخوانی و کلاه ناخدایی داشت . مرد با صدای گرفته ای گفت :

- با من بیایید . می رسانمتان .



- می خواهم به یک هتل یا مهمانسرا بروم .



ناخدا با صدای خفه ای گفت :

- هر جا لازم شد می رسانمتان .

و یک کلاه پوستی به او داد

- اینها را بپوشید . شمال و قطب چیز جدی و خطرناکیه ، شوخی هم سرش نمی شود .



- پس خود شما چی ؟


romangram.com | @romangram_com