#آنیوتا_پارت_188
آن مادر جوان که پیراهن نازکی تنش بود و نوزادش درون پیله پشمی بود را یک افسر استقبال کرد .
او در همان جا در کنار پلکان یک پالتو پوست پر پشتی را روی شانه های زن انداخت و یک کلاه پوست بر سرش گذاشت . بعد با گرفتن کادویش که شامل جارو و چند شاخه گل لاله که هنوز طراوتشان را حفظ کرده بودند ، به هیجان آمد و با خوشحالی صورت زن را بوسید .
بر و بچه هایی که کت های نیم تنه سیاه به تن داشتند درست و حسابی از هواپیما بیرون ریختند و بدون استفاده از پلکان با مهارتی نظیر مهارت میمون ها روی زمین پریدند .
بفل دستی مچنتی که ظاهرا در این نواحی شخص معروفی بود مورد استقبال چند نفر قرار گرفت . استقبال کنندگان او را بفل می کردند و سه بار با او روبوسی می کردند و دستش را طوری تکان می دادند که انگار قصدشان کندن دست اوست !
تروفیموف موقعی که در هواپیما بود یک جفت چکمه پوستی و یک کلاه پوست گوشی دار از ساک سفری اش درآورد ه بود و حالا درست شبیه آنهایی شده بود که به استقبالش آمده بودند . او همان جا نفری یک جارو به آنها داد و یکی از استقبال کنندگان جارو را به قلبش فشرد و درحالیکه تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت :
- آلکساندر فیودورویچ ، فراموشمان نکردی ، رسم و سنت هایی را که داریم از یاد نبردی . من هم اتفاقا اینجا یک حمام سونای فنلاندی درست کردم . در لنینگراد هم چنین حمام هایی نیست . به قدری گرما بهت می دهم که فوری دو کیلو لاغر شوی . حسابی با هم عرق می ریزیم .
مرد مسنی که صورت استخوانی و لاغری داشت با صدای گرفته ای گفت :
- بله ، شمال همیشه آدم را به طرف خودش می کشد .
این مرد کلاه دریایی کهنه ای با علامت درشت ناخدایی به سر داشت .
همه او را ناخدا صدا می کردند ....
مچنتی با آن بارانی نازک و کلاه بره ی خودش با دستپاچگی کنار پلکان تنها ایستاده بود . یک خودرو نظامی مادر جوان و نوزادش را با خود برد .
romangram.com | @romangram_com