#آنیوتا_پارت_187



مچنتی اینجا ، در این هواپیما ئی که او را در آسمان نواحی شمال پیش می برد درک کرد که همه چیز او در آنیوتا خلاصه شده بود !

در سالهای اخیر او در گرماگرم زندگی و کار حتی به یاد او نیافتاده بود . ولی ظاهرا به طور ناخودآگاه همه ی زنها را با محک آنیوتا محک می زده ... ای کاش می توانست او را پیدا کند و از این منطقه سرد و خالی ببرد !... شاید آن وقت زندگیش مثل سایر مردم شود .



مچنتی با این فکر خوابش برد و در خواب آنیوتا را با لباس پوستی یک دست و چکمه پوستی در میان برفها دید . آنیوتا دستهایش را دراز کرده بود و از روی برفها به طرف او می آمد . او می دانست که این آنیوتا ست ولی صورتش را نمی دید . به جای صورت در میان کاپشن لکه سفیدی دیده می شد . ولی با این همه این خود آنیوتا بود . او می دانست که خودش است و آنیوتا به استقبال او می آمد .



زمانی که هواپیما سرعتش را کم کرد و چرخهایش به زمین منجمد شمال خورد ، درحالیکه بالهایش کمی تکان می خورد در باند فرود نه چندان صاف و هموار به حرکت درآمد ، مچنتی با احساس شادی فراوان بیدار شد .

دیگر زمان زیادی نمانده بود . شاید همین امروز یا فردا ، یا اینکه پس فردا آنیوتا را در بیداری خواهد دید !



در این منطقه که هواپیمای مسافری او را ظرف پنج ساعت و نیم آورده بود ، ظاهرا همه چیز غیر عادی بود . چیزهای غیر عادی از پلکان هواپیما شروع شد . در آسمان سفید ، خورشید کم رنگی که انگار آن را به آسمان میخ کوب کرده بودند قرار داشت . دور و بر تا چشم کار می کرد سفید بود . هیچ چیز این سفیدی بکر را برهم نمی زد مگر باند فرود هواپیما که بولدوزرها هموارش کرده بودند و لاستیک های چرخهای هواپیماهائی که در حالت رفت و آمد می بودند جلایش داده بود .



تامارا با آن قد بلند خودش در وسط هواپیما ایستاده بود . مهماندار با آن لباس رسمی خوش دوخت سرمه ای رنگ که چسب اندامش بود ، با آن کلاهی که به زحمت روی موهای پر پشتش بند می شد ، با آن دستکش های سفید ایستاده بود و طبق مقررات آئروفلوت با لبخند مسافران را مشایعت می کرد .

حتی موقعی که " بیچ " های سرحال آمدند و ساکت از کنارش می گذشتند تامارا آنها را هم با همین لبخند بدرقه کرد و جوانکی که ترانزیستور به دست داشت و تامارا او را روی صندلی نشانده بود ، با ترس از کنارش گذشت و فقط موقعی که به زمین رسید از پایین داد زد :

- با هواپیمای آئروفلوت پرواز کنید ! سریع ، مرفه ، راحت !

بعد چشمکی زد و از دور افزود :

- از توجهتان متشکرم .



استقبال کنندگان هم که به طور دسته جمعی به هواپیما نزدیک شده بودند غیر عادی به نظر می رسیدند .


romangram.com | @romangram_com