#آنیوتا_پارت_186
مچنتی درحالیکه به بغل دستی اش که در خواب راحتی فرو رفته و لبهای کلفتش را جمع کرده و خرناس خفیفی می کشید نگاه می کرد ،به این فکر افتاد که چطور شد عقده ی دلش را برای کس دیگری خالی کرد ، چطور شد که با آنهمه غرور و توانایی تحمل غم و شادی زندگی به تنهایی ، یک مرتبه در مقابل این مرد شمالی زبان باز کرد و او را وارد امور قلبی و خصوصی خودش کرد ؟ آخر چه اتفاقی برای او افتاده است ؟ نکند اخلاقش دارد عوض می شود ؟ چرا ؟ این نشانه خوبی است یا بد ؟
او هرگز به این فکر نمی افتاد که چرا تنها و مجرد زندگی می کند . چرا اینهمه برای آزادی مردانه ی خودش اهمیت قائل است و یک آپارتمان مرفه و خوبی دارد اما آشیانه ای برای خودش نساخته است . چرا ازدواج نکرد ، گرچه حقوق فعلی اش برای نگهداری از یک خانواده بزرگ هم کافی است . چرا حتی با یکی از زنانی که سرنوشت آنها را سر راهش قرار می داد روابط جدی برقرار نکرد . درحالیکه زنان زیادی سر راهش قرار گرفته بودند . با چهره های مختلف و اخلاقهای گوناگون . آنها برای مدتی کوتاه وارد زندگی اش می شدند ولی به همان راحتی از زندگیش خارج می شدند و اثری باقی نمی گذاشتند . چرا ؟
و حالا سرافیما ، این سرافیما زن عاقلیست . زن غم خواری است . حتی خارج از انداره ... بدک هم نیست ... ولی در آپارتمان های جدا زندگی می کنند و حساب زندگیشان از هم جداست . آخه تا همین چندی پیش ، همین دیروز فکر می کرد که این طرز زندگی خوب است . این طوری آدم عادت نمی کند . خسته نمی شود ... سرافیما استعداد خاصی در مورد علوم دارد و در آزمایشگاه او برای خودش کسی است .
مچنتی در کار تنظیم رساله نامزدی علوم به او کمک می کند و او هم به مچنتی کمک می کند حساب های دشوار را انجام دهد یک توافق کامل . دیگه چه آرزویی دارد ؟ مگر زوج خوبی نیستند ؟ کارمندان آزمایشگاه مدتهاست که آنها را زن وشوهر می دانند و علت زندگی کردن آنها را به طور جداگانه تمایل از دست ندادن یکی از آپارتمان ها می دانند .
کشیک آزمایشگاه هم گاهی اوقات او را به این شکل پای تلفن می خواهد :
- ولادیمیر اونوفری یویچ ، همسرتان کارتان دارد ...
تازه خود سرافیما هم ، چند بار این موضوع را پیش کشیده که وقت آن است که با هم زندگی کنند لا اقل برای راحتی کار مشترک !
ولی مچنتی این مساعی را به شدت رد می کرد .
او حتی می ترسید که روابط سرد و عجیبشان که آن را برای خودش به عنوان " اتحاد متقابل موجودات مفید " ارزیابی می کرد ، تبدیل به نکاح و ازدواج شود و سرافیما همسرش شود .
چه احتیاجی به برهم زدن تعادل روابطشان بود که به نظر مچنتی کاملا رضایت بخش بودند ؟
پس چرا حالا که نیمی از زندگی خودش را طی کرده است ، مثل همه ی مردم سر و سامانی به آن نداده است ؟
او هرگز از این بابت غمگین نبوده . ولی چرا حالا به این موضوع فکر می کند ؟ آه ، برای اولین بار موقعی به طور جدی به این فکر افتاد که این " خرس قطبی " ظاهرا یگانه پاسخ صحیحی به این موضوع داد : " انسان فقط یک بار می تواند حقیقتا عاشق شود . "
بله ، بله ، . حتما همین طور است .
romangram.com | @romangram_com