#آنیوتا_پارت_185
- بشین !
مهماندار با یک حرکت نا محسوس دستهای خود ، جوانک را روی صندلی انداخت .
- بشین و تکان نخور ، می شنوی ؟ ... بقیه هم ساکت بنشینید وگر نه همه را در فرودگاه بعدی پیاده می کنم .
ظاهرا این تهدید رنگ واقعیت داشت چون مسافران جدید ساکت شدند و حتی سعی کردند که با مهماندار وارد صحبت شوند .
- رودخانه چطوره ؟ ... زود راه نیافتاده ایم ؟ کار هست ؟
مهماندار روی دسته صندلی نشست و با صدای آرام و ملایم وارد صحبت شد .
تروفیموف با غرور و افتخار به مچنتی گفت :
- دیدی تامارا چکار می کند ؟ او را تمام شمال می شناسد . ورزشکاره . یک رکورد داره . درضمن ، چیز خیلی عجیب ولی مهمی که داره اینه که به فنون کشتی سامبو وارده .
مچنتی به این فکر افتاد که در این ناحیه سخت و دشوار زنانی مثل تامارا زندگی سختی نخواهند داشت ولی آن آنیوتای کوچولو با صدای نازکش چگونه اینجا زندگی می کند ؟ چه چیزی او را به این ناحیه که نصف سال آن شب و نصف دیگرش روز است کشانده ؟ چگونه می تواند درمیان این قبیل " بیچ ها " زندگی و کار کند ؟
به پنجره نگاه کرد . پشت پنجره تا چشم کار می کرد رنگ نیلی و نیلی و نیلی ، تا خود افق تا آنجایی که صحراهای برفی بطور نامحسوسی با آسمانی به همین رنگ درهم می آمیخت دیده می شد .
نه جاده ای ، نه خانه ای ، نه درختی ... چه عاملی باعث شد آنیوتا به اینجا ، به این منطقه سردی که از بالا مرده به نظر می رسید بیاید ؟
romangram.com | @romangram_com