#آنیوتا_پارت_176
مچنتی از فرط بی خوصلگی این پا و اون پا می کرد . فکر می کرد ای کاش پرواز زودتر شروع شود ! وسوسه اینکه از سفر ناگهانی به شمال خودداری کند بسیار زیاد بود و با هر دقیقه انتظار که سپری می شد افزایش می یافت . فکر می کرد آخر بدون وسایل لازم دارد به کجا سفر می کند ؟ به کجا ؟ به لباس های این مردان قطب نگاه کن ، ببین چه جوری لباس پوشیده اند . او به مادری که داشت به فرزندش شیر می داد نگاه می کرد و شرمنده شد .
با خودش گفت : پس داری می ترسی ؟ دنبال بهانه هستی تا عقب گرد کنی ؟ آنگاه به یاد گفته های پروفسور افتاد که گفته بود آنیوتا با استهزا او را ترسو نامید و گفته بود : پس دارید می ترسید ، بله ؟ ... می ترسید ؟ ...
بالاخره خانم مهماندار موقری در آستانه در هواپیما نمایان شد .
موهای بور انبوهش از زیر کلاه مهمانداری روی شانه هایش افتاده بود .
مهمتندار با صدای بلند و پرطنینی به سبک خیلی عامیانه گفت :
- زیاده از حد منتظر شدید . عیبی ندارد . بین راه جبران می کنیم . سر وقت می رسیم . باد از پشت سرمان می وزد .
بر و بچه های برنزه که نیم تنه های سیاه به تن داشتند فوری به تکاپو در آمدند .
- سلام تامارا جون .
- شما نبودید حوصله مان سر رفت .
- حالا که تامارا با ماست سفر خوشی داریم .
خانم مهماندار با خوش رویی لبخند می زد و دو ردیف دندان های سفید و بدون نقصش را نمایان می شد .
romangram.com | @romangram_com