#آنیوتا_پارت_175
شهری هم که مچنتی عازم آن بود در نظرش به صورت انبوه چادرهای پوست فک دریایی مجسم می شد . مچنتی به این فکرافتاد که آنجا با این بارانی ژیگولویی و کفش نازک چرمیش چکار خواهد کرد ؟
آیا او متاسف بود که تحت تاثیر احساسات آنی خودش که در نتیجه غرش رگبار بهاری بوجود آمده بود ، گاگری گرم و مطبوع و معطر را به شمال منجمد ترجیح داده ؟
او بی اندازه در آرزوی این مرخصی بود و خیلی می خواست که یک ماه از گرفتاری های شغلی به دور باشد و آخرین و دشوارترین رساله فصل رساله ی خودش را مورد تعمق قرار دهد ، فصلی که هرگز وقت کار کردن روی آن را پیدا نمی کرد ...
نه ، با همه ی اینها از این تغییر تصمیم متاسف نبود . آنچه که انجام شده ، انجام شده !
پس از گفتگو با پروفسور ، مچنتی اطمینان داشت که زمین شناس آنا لیخوبابا در واقع همان آنیوتاست و او این زن را باید حتما پیدا کند و حتما پیدا خواهد کرد ...
ولی او حالا چه قیافه ای دارد ؟ آخر این همه سال گذشته است ! ایا آنیوتا او را هنوز به خاطر دارد ؟ شاید او را همانطوریکه خود مچنتی ناتاشا را از خاطرات گذشته اش پاک کرده بود از قلب خودش دور کرده باشد ؟ و شاید به یاد او نمی افتاد و برای همیشه او را فراموش کرده است .شاید حتی او را نشناسد و بگوید : کدام مچنتی ؟ از کجا ؟ ها ، همان ، بله ....
شاید هم شوهر کرده باشد . نه ، نه . اگر شوهر می کرد حتما نام خانوادگی خودش را عوض می کرد زیرا این نام خانوادگی همیشه او را ناراحت می کرد . وانگهی ، ممکن نبود که یک زن شوهر دار و اهل خانه و خانه داری زمین شناس مکتشف بشود .
مچنتی در عمق افکارش امیدوار بود که شاید آنها با هم از قطب شمال برگردند . شاید او را به شهر جوان خودش و به کارخانه ای که در مقابل چشمانش ساخته شده و برای او تبدیل به عزیزترین نقطه جهان شده بود ، به قدری عزیز که خودش را از آن مجزا نمی دانست ، خواهد برد ... از کجا معلوم است . شاید الان به دنبال سرنوشت خودش به قطب شمال پرواز می کند ...
صدای ماشینی گوینده مدام از مسافرین می خواست که سوار هواپیماهای عازم لندن و کی یف ، توکیو و کاستراما ، خاباروفسک و وین بشوند . و اما هنوز شروع پرواز مچنتی را اعلام نمی کردند . برو بچه های شمالی که همه ی ترانه های خودشان را خوانده بودند روی کوله پشتی های خودشان نشسته بودند و چرت می زدند . مردی که شبیه خرس گنده بود ، دست از قدم زدن برداشت و کتابی درآورد و روی پله های پلکان نشست و مشغول خواندن و خط کشیدن زیر مطالب شد . زنی که لباس گلدار نازک به تن دشات روی صندلی ای که برایش آوردند نشست ، نوزاد عرق کرده ی خودش را از درون پیله ی پشمی درآورد و مشغول شیر دادن به او شد .
یکی ناراحت شده بود و با اعتراض می گفت :
- خوب معلومه دیگه . هر جا که آئرو فلوت شروع می شه ، نظم و ترتیب بهم می خوره ...
romangram.com | @romangram_com