#آنیوتا_پارت_174



اتوبوس سریع السیر مچنتی را به فرودگاه شماره 2 شرمتی یف رساند .

مچنتی به موقع به فرودگاه رسید و بلیطش را ثبت کرد . بعد دختری که اونیفورم آئروفلوت به تن داشت او و چند نفر از همراهانش را به طرف هواپیمایی که عازم قطب شمال بود راهنمایی کرد .



آری ، او عازم قطب شمال بود ! تنها این دو کلمه چه چیزها به او که پسر بچه سالهای سی بود نمی گفت . قطب شمال به معنای منطقه دلاوران افسانه ای و قهرمانهایی شجاع مانند پاپانین معروف بود که با رفقایش از اولین افرادی به شمار می رفتند که روی یخهای قطب شمال پیاده شدند . حالا دیگر قهرمان اودر قبل از این پرواز غیرمترقبه به آن نواحی ناشناسی که به قول روزنامه های آن زمان منطقه خاموشی سپید و پهنه های بکر و مطالعه نشده بود احساس هیجان می کرد .



ولی مسافرین زیادی که به پلکان هواپیما نزدیک شده بودند باعث یاس نسبی مچنتی شد زیرا چهره های مسافرین خیلی عادی و غیر قهرمانانه بود ، درست مثل چهره های مسافرانی که به سیبری و نواحی مجاور دریای بالتیک و جنوب پرواز می کنند .

ولی با دقت بیشتر در این انبوه مسافران عادی ، مسافران غیر عادی هم دیده می شدند . مانند گرئهی بر و بچه های قوی هیکل و برنزه ای که بدون کلاه ولی با چکمه های پوستی و با کت هایی از پارچه ضخیم دور گیتاریست خودشان جمع شده بودند و ترانه ای می خواندند.

در این گروه ، دو پیرمرد مو سفیدی که مثل جوانها لباس های عجیب و غریبی پوشیده بودند نمای خاصی داشتند .

یک مرد دیگر با همان کت و چکمه پوستی که شانه های پهن و پوست فوق العاده برونزه ای داشت کنار هواپیما قدم می زد . او به قدری درشت و قوی هیکل بود که وقتی به او نگاه می کردند شبیه به خرسی درمیان بچه خرس ها بود .



کنار پلکان هواپیما زن جوانی با پیراهن گلدار نازک ایستاده بود . این زن یک بچه و یک دسته گل لاله های سرخ و یک جاروی غان در دست داشت . یک جاروی خیلی عادی . البته وقتی مچنتی دقت کرد در دست چند نفر از مسافران جارو دید . آنجایی هم که کوله پشتی ها قرار داشتند از میان کوله پشتی ها یک دسته جارو بیرون می زد ....

مچنتی به این فکر افتاد که چرا اینهمه جارو با خودشان می برند ؟

علاوه بر این به این فکر هم افتاد که مردم با وجود گرمای مرطوب ماه مه این همه لباس گرم تنشان کرده بودند.درحالیکه خودش فقط یک کلاه بره و یک بارانی ناقابل و یک چمدان کوچک همراه داشت که در آن چند دست شورت و شلوار شنا و پوشه های محتوی رساله ی ناتمام قرار داشت . البته آن زنی که بچه ای را بغل کرده بود اصلا پالتو و بارانی تنش نبود ؛ درحالیکه او هم مسافر شمال بود . ولی بچه درست مثل یک پیله پرزدار پشمی بود ، درحالیکه مادرش پیراهن نازک به تن داشت . زن و بچه از این لحاظ تضاد عجیبی داشتند .



هواپیما در حاشیه فرودگاه عظیم ، در نزدیکی بیشه خوش نمای درختان غان که شاخه های درختها ی آن به گوشه باند بتونی می رسید ایستاده بود . بیشه که باران روز قبل برگهای درختهای آن را شسته بود نمای بارز و برجسته ای داشت انگار آن را روی پلاکارد آگهی نقاشی کرده بودند . وقتی که به طرف پایین آن نگاه می کردید تنه های یک پارچه درختهای سفیدی می زد ولی از بالا انبوهی از برگهای سبزی که هنوز جوان و با طراوت بودند تنه های سفید را می پوشاندند . آنجا ، در این جنگل ، بهار فرمانروایی می کرد و وقتی که باد به نوک درختها می رسید ، از آنجا ، از این بیشه ی جوان رایحه ی برگهای بهاری و علفهای مرطوب به مشام می رسید و این رایحه حتی بوی بنزین و روغن خاص فضای فرودگاه را تحت الشعاع قرار می داد .



اصلا نمی شد باور کرد که هواپیما پس از برخاستن ظرف چند ساعت ناقابل مسافران را از این سرزمین بهاری به سرزمین برفها و یخ ها و سرما و انجماد ابدی انتقال خواهد داد .


romangram.com | @romangram_com