#آنیوتا_پارت_173



باد شدیدی وزیدن گرفت و دانه های شن را بطور دردآوری به صورتش زد . بعد چنان بارانی شروع شد انگار یک آب پاش عظیم را در آسمان وارونه کرده اند . مچنتی که غافلگیر شده بود به دور وبر نگاه کرد و از دور علامت فلشی که راهرو زیرزمینی را نشان می داد به چشمش خورد . پس به آن طرف دوید . ولی قبل از اینکه وارد تونل راهرو زیرزمینی شود درست و حسابی خیس شده بود . کنار مدخل تونل ایستاد و به تماشای این سیل باران شد . باران می بارید ، گاهی شلاق می زد و کاهی هم بارش آن کندتر می شد .

ناگهان منظره ی رگبار بهاری پر سر وصدای مشابهی که او و آنیوتا را به همین ترتیب غافلگیر کرده بود و آنها را مجبور ساخته بود که به جستجوی پناهگاهی در راه پله های یمی از ساختمان ها نمود ، به طور خیلی زنده ای در خاطره اش احیا شد .

یادش آمد که چگونه با آنیوتا زیر بارانی ایستاده بود . ایستاده بودند و خودشان را به یکدیگر چسبانده بودند و او تنفس دختر و رایحه گیسوانش را احساس می کرد ...



بله ، هیچ چیزی ، هیچ چیزی فراموش نشده بود و مچنتی هوس شدیدی کرد فوری آنیوتا را ببیند . نامه که کاری نمی توانست بکند .

پست ، شتاب و عجله ای ندارد . حتی اگر نامه ها را با پست هوایی بفرستد ، پنچ تا هشت روز طول می کشد تا به آن نواحی دور دست برسد . هشت روز تا آنجا و هشت روز هم بالعکس تا اینجا برسد . به هر حال اگر مانعی بوجود نیاید دو هفته و خورده ای فقط برای پیدا کردن آدرسش طول خواهد کشید . و بعد دوباره باید نامه نوشت . هفته ها می گذرد ، دوره ی مرخصی تمام می شود ، کارهای خیلی مهم پیش خواهد آمد و آن وقت فرصت جستجو نخواهد بود ...

بعد به این فکر افتاد که چطور می شود اگر یک هفته از مرخصی اش کم کند و به طرف شمال اقصی ، به آن سوی دایره ی قطبی پرواز کند؟ پس پروانه مسافرت به آسایشگاه چی ؟ ... پروانه که چیزی نیست . پروانه را حتما می توان تمدید کرد . بلیطط را هم باید تحویل داد و بلافاصله یک مرتبه دیگر برای سفر با هواپیمای ماورا قطبی خرید .



وقتی رگبار تمام شد و آخرین قطره های درشت را روی زمین ریخت و هوای تمیز نمودار شد ، مچنتی تصمیم جدی گرفته بود که بلافاصله به نقطه ای که آنیوتا در آنجا زندگی و کار می کند پرواز کند .



حالا دیگر او عجله به خرج می داد . نزدیک موزه ی تاریخ یک تاکسی گیرش آمد و درحالیکه با دستپاچگی به اطراف نگاه می کرد به این فکر بود که آیا خطوط هواپیمایی به مناطق شمالی زیاد است یا نه . در چه روزهایی پرواز هست ؟ آیا بلیط برای این خط ها می فروشند ؟ و آیا موفق خواهد شد از این قبیل بلیط ها پیدا کند ؟ مانند همه ی برو بچه های نسل او ، مچنتی با نقشه شمال آشنا بود . او حتی می توانست تصور کند آن شهر یا شهرکی که در نزدیکی آن زمین شناس آنا لیخوبابا دانش آموزان را نجات داده بود در کجای مصب رودخانه بزرگ واقع است . بله ، این شهرک از اینجا خیلی دور بود ، خیلی دور ! ولی آخر خود او نیز ظرف چند ساعت از اورال خودش که اهالی آن دو ساعت زودتر از اهالی مسکو از خواب بیدار می شوند به مسکو رسید .



نه ، در عصر هواپیمایی ، حتی در کشور پهناور ما مسافت ها و فواصل غیر قابل پیمودن وجود ندارد .

زمانی که مچنتی به ساختمان فرودگاه که مانند یک آجر شیشه ای در جوار خیابان لنینگرادسکی واقع است نزدیک شد و به تابلوی برنامه های پرواز نگاه کرد همه چیز به مراتب ساده تر از آن چه بود که خودش فکر می کرد .

هواپیما فردا صبح به نواحی واقع در آن سوی مدار قطبی پرواز می کرد . بلیط چنوب را از او پس گرفتند و فقط مابه التفاوت آن و عوارض مربوطه را کسر کردند .

بعد یک بلیط برای شمال صادر کردند و حتی به عنوان مسافر ترانزیت و قهرمان اتحاد شوروی اتاقی در یک هتل خوب که آن هم شبیه یک آجر شیشه ای بود به او دادند .

فصل 26


romangram.com | @romangram_com