#آنیوتا_پارت_172
و موقعی که مچنتی به طرف در راه افتاد این جمله پیرمرد را شنید :
- من هم این آنیوتا ی شما را دوست داشتم . ولی اینطور شد ...خیلی خوب ، بروید ، بروید ...
پرستار آهارزده که کنار در ورودی نشسته بود با نگاه کنجکاوانه ای مچنتی را بدرقه کرد . بعد به ساعت نگاه کرد و از فرط تعجب که پروفسور چقدر وقت صرف این مرد خشن و پررو کرد شانه هایش را بالا انداخت .
ولی مچنتی متوجه این قضیه نشد . آخرین جمله ای که پیرمرد با صدای آرام گفته بود در گوشش صدا می کرد . پس دوستش داشت !
البته این موضوع به هیچ وجه به معنای آن نبود که دختر هم او را دوست می داشت . با اینحال پس آن زن که اسمش کالریا بود راست می گفت که پیرمرد شب ها در پناهگاهش با قهوه از آنیوتا پذیرایی می کرد . بله . شاید هم آنیوتا تنها با نیروی منطقش دانشمند را وادار به این عمل جراحی نکرد ؟ ولی مچنتی با ناراحتی این فکر را از سرش دور کرد . نه ، نه ، غیر ممکن است ! ...
مچنتی به ساعتش نگاهی انداخت . تا شروع پرواز هنوز وقت زیادی مانده بود . و مچنتی برای فکر کردن در اطراف چیزهای تازه ای که درباره ی آنیوتا شنیده بود تصمیم گرفت تا فرودگاه را پیاده برود .
مسکو ، نو و آشنا و در عین حال نا آشنا در مقابل چشمهایش گشوده می شد . عرض خیابان ها و مکعب های بتونی خانه های نوسازی که در ده ساله ی اخیر ساخته شده بودند مچنتی را شگفت زده می کرد . تازه ، خانه های کهنه و قدیمی که تعمیر شده بودند و گویی جوانتر شده بودند کنار این مکعب ها مانند بازنشستگان با نشاط و سرحال جلوه گری می کردند .
معابر زیرزمینی و مامورین شیک پوش انتظامی با کلاه کاسکت های فنر دار بزرگ و حرکت پشت سر هم ولی با نظم و ترتیب اتومبیلها و متاسفانه بوی تند بنزین سوخته باعث حیرت مچنتی می شد .
حتی کرملین باستانی انگار طراوت تازه ای پیدا کرده و جوان تر شده بود .مچنتی از روی پل گذشت و از پله ها پایین رفت و وارد باغ آلکساندرفسکی شده و به طرف آرامگاه سرباز گمنام که آن را در سینما دیده بود راه افتاد . بعد یک دسته گل از پیرزنی خرید و دسته گل را کنار مشعل جاودان گذاشت و مدت زیادی کنار مشعل ایستاد و به زبانه لرزان آن نگاه کرد و به یاد معاونش ، سرگروهبان میتریچ و بسیاری از سربازان و افسران گروهانش افتاد که از جنگ برنگشتند ...
حالش روی هم رفته خوب بود . در گفتگو با پروفسور بدون اینکه فکر کند گفت که دنبال آنیوتا خواهد گشت . بله ، خواهد گشت ! اینکار به نظر زیاد مشکل نمی آید . در واقع کمیته بخش شهر آنور مدار قطبی باید نام و نشانی شخصی را که چنین قهرمانی بی نظیری از خود نشان داده است ، بداند . پس اندیشید که به گاگری می رود و نامه ای برای کمیته بخش آنجا می نویسد . بعد جواب می گیرد و برای آنیوتا نامه می نویسد . فقط حال شاد او را کمی جمله ی آخر پروفسور کدر می کرد .
فکر می کرد : نکند ؟...
ولی نه، نه . مچنتی این فکر را از خودش دور می کرد . آخر اگر یک چنین چیزی در بین بود پیرمرد اینجور از او یاد نمی کرد و سعی نمی کرد بعد از غیب شدن او ، طرح صورتش را بکشد و این تصاویر و طرحها را حفظ نمی کرد . آخر عشق های یک روزه فردای همان روز فراموش می شوند ...
به این ترتیب مچنتی در باغی که یاس های بنفش آن رایحه ی خور را به مشامش می رساندند درحالیکه به همه جزییات گفتگویش با پروفسور فکر می کرد راه می رفت . او آنقدر متفکر بود که متوجه غرشی که در آسمان طنین افکن گردید نشد و فقط هنگامی که ابر سنگین و سیاه و عبوسی از سمت رود مسکو آسمان کرملین را فرا گرفت و قطره های درشت و سنگین ولرمی را روی زمین ریخت متوجه آن شد . بعد برق درخشید و چنان رعدی به گوش رسید انگار یک اژدر از هواپیما بغل او انداختند .
مچنتی نگاهی به آسمان کرد . ابر تقریبا بالای سرش بود . خورشید حاشیه های آن را روشن کرده بود . حاشیه ها به رنگ طلا درآمده بودند و یک دسته کبوتر درحالیکه بالهایشان برق می زد در زمینه ای که ابر سیاه بوجود آورده بود پرواز می کردند .
romangram.com | @romangram_com