#آنیوتا_پارت_171
پیرمرد با صدای گرفته ای نهیب زد :
- بعدا ، بعدا ... یک دقیقه راحتم نمی گذارند ... مچنتی ، همانطوریکه می بینید خوب در نیامده . چند تا تصویر هست و همه شان با هم تفاوت دارند .
در واقع از روی کاغذ چهره های دخترانه ی گوناگونی به مچنتی نگاه می کردند . فقط یک دسته مویی که از پشت کلاه پزشکی درآمده بود در همه ی تصویر ها شباهت داشت .
- هیچ کدامش شباهت ندارد . از ذهنم رفت ... نتوانستم پیدایش کنم . درحالیکه خیلی ، خیلی دلم می خواست عکسش را برای یادگاری بکشم و نگهدارم . ولی نشد ... صورتهایی هست که آنها را نمی شود کشید . یک چیز ساده ، سروان عزیزم ، هیچ وقت ساده نیست . شما هیچ به این چیزها فکر کرده اید ؟
مچنتی یکبار دیگر طرحها را تماشا کرد . با تعجب . سابقا که صورت آنیوتا را برای خودش مجسم می کرد دختر به نظرش قشنگ می آمد، باریک اندام و ظریف ، همانطوریکه ژولیت می بایست باشد . ولی از قسمت های جداگانه ای که روی کاغذ آمده بود در واقع چیزی شبیه به یک پسر بچه شیطان مجیم می شد .
پیر مرد دوباره به طرف قفسه کتاب رفت و مثل سابق جلدهای قطور را کنار زد ، یک تنگ بلور نقش دار کوچک و دو تا گیلاس انگشتانه مانند از پشت کتاب ها درآورد و گفت :
- بیایید ، برادر مچنتی ، به سلامتی آنیوتای خودمان بخوریم . سلامتی و سعادتش را هر جا که باشد برایش آرزو کنیم .
هر دو مشروب را خوردند . مچنتی بارانی اش را برداشت و در حالیکه با احتیاط دست سرد و لاغر پیرمرد را می فشرد تعجب کرد که دستش چقدر قوی بود .
- پس دنبالش می گردید ، مچنتی ؟
- می گردم . می روم به ییلاق و شروع به جستجو می کنم .
- خیلی خوب . اگر پیدایش کردید سلام مرا بهش برسانید و حتما به من اطلاع بدهید که کجاست و آدرسش را حتما به من اطلاع بدهید .
romangram.com | @romangram_com