#آنیوتا_پارت_169
پروفسور با شدت گفت : نمی بینید که مشغول هستم ؟
بعد تمام مراسم درست کردن قهوه را که برای مچنتی آشنا بود تکرار کرد .
آب را جوشاند و درون قهوه جوش قهوه ریخت و بالای سر قهوه جوش حکاکی شده مشغول سحر و جادو شد و بعد دو فنجان کوچک قهوه خوری را پر کرد .
بعد گفت :
- مثل همین حالا یادمه . گفت ، چشم مرا بردارید . همین حالا !
یادم هست که صورتش هم در آن لحظه چه حالتی داشت . چشمهایش پر از اشک بود و نگاهش عصبانی . در چشمهایش اثر امید و تقاضا و ناراحتی دیده می شد ... بر شیطان لعنت . عین احساساتی که شکسپیر وصف کرده !
- صورتش چه شکلی بود ... آنیوتا را می گوییم ؟
- یعنی چه ، چه شکلی بود ؟ مگر فراموش کرده اید ؟
- من او را ندیده بودم .
- ندیده بودید ؟ ... نمی فهمم .
- یعنی دیده بودم . البته آنجا ، در جبهه . اما توجهی بهش نمی کردم .
romangram.com | @romangram_com