#آنیوتا_پارت_168



انگار درخصوص موضوعی که قبلا تصمیمش را گرفته بود حرف می زد .



- دختر خیلی جالبی بود . من در زندگی خودم آدمهای زیادی دیدم ! دیدم و فراموش کردم . ولی این ژولیت شما را با سه خط گروهبانی که روی سردوشی هایش بود خوب به یاد دارم . چه مبارزه ای برای این چشمتان می کرد ! ... راستش را بگویم وقتی بار اول چشمتان را از هر لحاظ معاینه کردیم به نظرم رسید که چشمتان اصلا به درد نمی خورد . نظرم درست مثل آن همکارم در شهر لووف بود ... عمل کردن شما به معنی مبارزه طلبی با او بود . درحالیکه او در خانه خودش یک کوکب قدر اول بود . آیا بدون ایمان به پیروزی می توان عرض اندام کرد ؟ وانگهی با اطمینان به اینکه عمل جراحی تقریبا بی فایده است . همه ی روپوش سفیدهای دور و برم می گفتند : نکنید ، صرف نظر کنید ، آخر عمل های موفق شما را کسی نخواهد شمرد درحالیکه عدم موفقیتتان را آن قدر بزرگ می کنند که به حیثیت شما لطمه می خورد .

خلاصه یک روز که آنیوتا به زور وارد پناهگاهم شد این موضوع را همین طور برای او شرح دادم . دوستانه . خلاصه گفتم که نمی توانم . حق ندارم که آبروی مسکو را در مقابل لووف بریزم . ولی دختر گوشش بدهکار نبود و به دلایل من گوش نمی داد .

هی می گفت : " خیلی خوب ، سعی کنید ، امتحان کنید ، شما نمی دانید چه جور مردیست ، برای او حیف نیست آدم فداکاری نکند!" نشسته بود ، اشک می ریخت و از خلال اشک با ناراحتی و عصبانیت به من نگاه می کرد . به این معنی که نکند شما که شخص معروفی هستید ترسو هستید ؟ پس می ترسید ؟ بله ؟ می ترسید ... مگر کسی جرات می کرد همچین حرفهایی به من بزند ؟





مچنتی با دفت گوش می داد . آنیوتا ، آنیوتایی که او تقریبا فراموشش کرده بود ، از گذشته نزد او برمی گشت و انگار زندگی خود را در جوار او ادامه می داد . به خاطر آوردن او ، شناختن پاره ای از جزئیات زندگی اش و اخلاقش فوق العاده مسرت بخش بود .

در آن میان پیرمرد سیگاری از جعبه بیرون آورد و چند بار سیگار را به در جعبه زد .

قسمتی را که پر ار توتون بود لای انگشتانش غلتاند و وقتی فندک طلایی را که روی آن نوشته ای یادگاری حک شده بود به سیگار نزدیک کرد دستش می لرزید .



- همین طور به من گفت : " ترسو ! " . اینجا بود که پاک ناراحت شدم . حالا وقتی به یاد این موضوع می افتم شرمنده می شم . خلاصه تصمیم گرفتم حمله متقابل کنم . گفتم: تو همین حالا گفتی که حیف نیست برایش فداکاری کرد . جواب داد : بله ، حیف نیست .

چشمهای سبزش هم یکراست به من دوخته شده بود . بعد تکرار کرد : به هیچ وجه . صحبت بر سر زندگی اوست .

همین جا بود که ازش پرسیدم : اگر برای این کار لازم شد چشم زنده ی تو را به او پیوند بدهیم ، چشمت را می دهی ؟ و او بدون اینکه فکر کند گفت : بردارید . همین حالا بردارید . زودتر .

اعتراف می کنم ، سروان ، که وقتی این جواب را شنیدم خجالت کشیدم . و من هم گفتم : عملش می کنم !... بله ، آن روز این طور شد . نمی دانستید ؟ پس بدانید ...



تلفن زنگ می زد ولی پیرمرد تلفن را بر نمی داشت . مرد موقری با روپوش سفید بدون اینکه در بزند وارد اتاق کار پروفسور شد .


romangram.com | @romangram_com