#آنیوتا_پارت_165



و موقعی که دختر آهارزده با استفهام شانه هایش را بالا و پایین انداخت و پشت در ناپدید شد ، پیرمرد مچنتی را در آغوش کشید .



- خیلی خوب ، بنشینید .



او به یکی از مبل های کهنه ای که جلوی میز تحریر قرار داشتند اشاره کرد و خودش روی مبل مشابهی که روبروی آن قرار داشت نشست . بعد گفت :

- خوب ، چشمتان چطوره ؟... اوه وضعش خیلی خوبه . خوب ، چه ناراحتی شما را پیش من آورد ؟



- هیچ ناراحتی ندارم ، ویتالی آرکادی یویچ .



مچنتی دسته گل سنگین را روی میز گذاشت .



- پس چه چیزی شما را به پناهگاه من آورد ؟ اکنون رسیدن به اینجا کار ساده ای نیست . خیلی خوب ، تعریف کنید کی هستید ، چکاره شدید ، کجایید ؟ ...



در این اتاق کار عجیب به طوریکه به نظر می رسید هیچ چیز تغییر نکرده بود . تازه صاحب اتاق کار هم در نظر اول تغییری نکرده بود . همان دسته موی سفید از زیر کلاه روی پیشانیش ریخته بود . ولی حالا دیگر کلاهش مشکی بود و نشان می داد که پروفسور عضو آکادمی است . ریش و سبیلش تقریبا به کلی سفید شده بود . وقتی مچنتی به او نزدیک شد و از نزدیک به صورتش نگاه کرد متوجه شد که پیرمرد انگار آب بدنش رفته بود . رگهای آبی رنگ دستهایش بالا زده بود و صورتش پوشیده از شبکه ای از چین های ریز که از دور دیده نمی شد شده بود . گردن و پلک هایش را چین های عمیقی نظیر چین هایی که لاک پشت دارد پوشانده بود .

بله زمانه هم از بغل این شخص رد شده بود . فقط چشمهایش در زیر این ابروان سفید برق زنده و رنگ آبی خود را از دست نداده بود .



پروفسور گفت :


romangram.com | @romangram_com