#آنیوتا_پارت_160

منفجر شد و خاطراتش را زنده کرد .



آنا لیخوبابا ! زمین شناس . درحالیکه آنیوتا قبلا آرزو داشت پزشک شود ... و با همه ی اینها بعید به نظر می رسد که دو نفر پیدا شوند که هم اسم کوچک و هم اسم دوم و هم نام خانوادگی نادرشان با هم مطابق باشد ...



اتوبوس مچنتی را از خیابان های قدیمی سازی که دیگر برای مچنتی آشنا بودند پیش می برد . ولی مچنتی بیرون را نگاه نمی کرد . او حتی به فکر پایتخت که اینک مناظر آن از پشت شیشه نمایان می شد نبود ، حتی به فکر گاگری و دریای گرمی که آرزو داشت در ساحل آن استراحت کند نبود . حتی رساله ی دکترا تقریبا آماده ی خودش را که در چمدان گذاشته بود به این امید که موقع استراحت تکملیش خواهد کرد و به پایان خواهد رساند فراموش کرده بود . در عوض مدام روزنامه " ایزوستیا " را با متن فرمان دولت درباره ی فداکاری زمین شناسی که اسم عجیب و غریبی داشت از جیبش در می آورد ، متن آن را دوباره می خواند و به فکر فرو می رفت .





با خود می گفت : " باید خودش باشد ! ... "

خاطراتش را به یاد می آورد و فکر می کرد ، انگار صفحات زرد زندگی گذشته خودش را ورق می زد و با پشتکار تمام زندگی اش را در مدت کوتاهی که اتوبوس او را از فرودگاه ونوکوو به ساختمان فرودگاه مسکو می رساند ، دوره کرد و به یاد آورد .



مچنتی درحالیکه غرق در این خاطرات و افکار بود بدون اینکه خودش متوجه شود از اتوبوس پیاده شد . پیاده شد و ایستاد . بعد فکر کرد به کجا برود ؟ تا پرواز هواپیما ده ساعت وقت باقی بود . یک روز کامل و بلند . فکر کرد چگونه آن را پر کند ؟ چه چیزهایی را در مسکو تماشا کند ؟

و ناگهان این فکر به سرش زد که به انستیتوی پروفسور پریوبراژنسکی برود . پروفسور زنده است . همین چندی پیش هشتاد و پنجمین سال تولد او به طور وسیعی در روزنامه ها منعکس شد . درضمن فرمانی درباره ی اعطا عنوان قهرمان کار به پروفسور صادر شده بود و مچنتی شخصا برای او نامه تبریک آمیز فرستاده بود . بله ، بله ، البته که باید رفت پیش او ! پیرمرد حتما او را به خاطر خواهد آورد . مگر نه اینکه یک وقت نجات چشم او را بهترین شاهکار خودش می دانست . چقدر خوب است که آدم در " پناهگاهش " بنشیند و به یاد گذشته ها بیافتد !



مچنتی با عجله تاکسی صدا کرد و اسم انستیتو را گفت . بعد پرسید :

- می شناسید ، می دانید کجاست ؟



راننده تاکسی پوزخندی به این معنی زد که چطور ممکن است نداند ؟

سری هم به بازار مرکزی زدند و مچنتی یک دسته گل سرخ خرید . بوی یکنوات اتاقک تاکسی کهنه تحت الشعاع رایحه پایدار گلها قرار گرفت .


romangram.com | @romangram_com