#آنیوتا_پارت_161

تاکسی مچنتی را از روی پل رود مسکو که زیر نور خورشید برق می زد رد کرد . ناوچه های زبر و زرنگ و کشتی های سفید و موقر سینه رود مسکو را می شکافتند . عرشه های آنها پر از مسافر بود ، انگار روی عرشه خاویار سیاه مالیده بودند .



مچنتی با خودش گفت ، درهمین نقطه با آنیوتا ایستاده بودم و بعد هم در همین خیابان راه می رفتیم . و دوباره هیجانی را که در راهرو آن ساختمان وقتی نزدیک دختر ایستاده بود و در زیر بارانی منتظر تمام شدن باران بودند احساس کرد .



مچنتی ناچهان به این فکر افتاد که شاید پروفسور از آنیوتا خبری داشته باشد ، یا شاید دختر بعدا سری به او زده یا برایش نامه فرستاده است ؟ مگر ممکن نیست ؟ خیلی چیزها ممکن است . اوه ، چرا این راننده تاکسی اینهمه آهسته می راند ! ...



و سرانجام به نقطه ای رسیدند که اینهمه هم آشناست و هم درعین حال نا آشناست . همان سپیدارهای قدیمی ساختمان بزرگ کلینیک را فرا گرفته بودند . ولی خود کلینیک طوری تغییر کرده بود که آن را نمی شد شناخت . سابقا ساختمان با آجرهای تیره و کهنه ی خود از خلال شاخ و برگ درختها نمایان می شد . البته خود ساختمان دست نخورده باقی مانده بود ، فقط آن را رنگ کرده بودند و پنجره ها و برجستگی های نما و قرنیزها را با رنگ سفید نقاشی کرده بودند . همه ی اینها نمای یک پیرزن شیک پوش را به ساختمان بخشیده بود .



اتومبیل کنار در ورودی آشنا متوقف شد . حالا سر در مدرنی بالای در زده بودند . جای نیمکت چوبی کهنه ای که رنگش پوسته پوسته شده بود و زمانی مچنتی بر روی آن نشسته بود و سعی کرده بود آنیوتا را بغل کند ، نیمکت راحت و قشنگی گذاشته بودند که برای مچنتی کمترین اهمیتی نداشت .



وقتی مچنتی وارد این ساختمان آشنا و حتی می توان گفت عزیزش شد ، داخل آن را به هیچ وجه نشناخت .

پشت در کاملا شیشه ای که در سمت راست دیده می شد دختر خانمی با روپوش سفید آهارزده پشت میز تحریر فلزی نشسته بود و کلاه پرستاری آهارزده اش مثل لوله و دودکش روی سرش سیخ ایستاده بود .



دختر خانم با نزاکت ولی با صدایی که به نظر مچنتی ماشینی آمد پرسید :

- معذرت می خوام ، شما با کی کار دارید ؟



با پروفسور پریوبراژنسکی . ایشان اینجا هستند ؟




romangram.com | @romangram_com