#آنیوتا_پارت_159

مچنتی بعد از اینکه از پیدا کردن آنیوتا نا امید شد بلیطی برای رفتن به همان شهر اورال که از آنجا به جبهه اعزام شده بود تهیه کرد و بعد از آمدن به شهر یکراست به انستیتوی خود رفت . و با اینکه درمیان استادان کمتر کسی او را به یادداشت ، قهرمان اورال را که با چند نشان و ستاره ی طلا برگشته بود بلافاصله به سال آخر که بدون تمام کردن آن به جنگ رفته بود پذیرفتند . بدیهی است که مچنتی بسیاری از معلومات خود را از دست داده بود ولی تا شروع سال تحصیلی یک تابستان تمام باقی مانده بود . مچنتی در کتابخانه انستیتو پشت کتاب ها نشست و با در نظر گرفتن اینکه شخص پی گیر و با استعدادی بود عقب ماندگی خود را جبران کرد و در فصل بهار دوره ی انستیتو را به طور عادی تمام کرد .

به او پیشنهاد کردند در دوره ی آسپیرانتوری باقی بماند . برای انستیتو مایه افتخار بود که درمیان کادرهای خودش یک قهرمان اتحاد شوروی داشته باشد. ولی مچنتی علت این پیشنهاد را درک کرد و تقاضا نمود که او را به ساختمان کارخانه مجتمع ذوب آهن که ساختمان آن به تازگی شروع شده بود اعزام نمایند .

این کارخانه درمیان جنگل های انبوه ، درجوار ایستگاه بدون اسمی که فقط " ایستگاه " نامیده می شد ساخته می شد . این یکی از اولین کارگاه های ساختمانی بزرگ بعد از جنگ بود و به همین علت از هر جهت مورد حمایت دولت بود .





همه می دانند که در کارگاه های ساختمانی ، کسانی که تحمل دشواری ها و سختی ها را دارند می مانند و رشد می کنند اما اشخاصی که ضعیف هستند و از عهده ی شرایط دشوار زندگی برنمی آیند پس از مدتی این نوع ساختمان ها را ترک می کنند و متواری می شوند . درست مثل استخراج طلا ، آب شن ها و سنگ ریزه ها را می برد و ذرات طلا باقی می ماند .

درعوض شخصی که از عهده ی امتحان برآمده باشد ارزش ده تازه وارد را دارد .



مچنتی مکتب جنگ درازمدتی طی کرده بود ، شخصی بود فهمیده و از کار و زحمت ابایی نداشت . بنابر این همزمان با ساختمان کارخانه ای که درجنگل ساخته می شد با سرعت شروع به رشد کرد .



در روزهای تحصیل در شهر زادگاه خود حتی بکبار هم با ناتاشا روبرو نشد . ولی می دانست که پس از تمام کردن انستیتو در رشته خودش به کار ادامه نداد ، ازدواج کرده بود و زندگی راحتی داشت . درضمن می دانست پسرش که حالا نام خانوادگی دیگری داشت سالم است و شروع به تحصیل در دبستان کرده است .

مچنتی آنها را برای همیشه از خاطره ی خودش طرد نمود . به هیچ وجه درصدد ملاقات با آنها نبود و سعی می کرد به گذشته فکر نکند .

تدریجا در محیط کار و کوشش در کارخانه نوساز که برای او عزیزترین جای جهان شده بود یاد آنیوتا هم در ذهنش محو می شد گرچه سیمای این دختر که مچنتی خطوط صورتش را فراموش کرده بود اغلب در خواب به سراغش می آمد .



در زندگی زنانی هم سر راهش قرار می گرفتند ولی هیچ یک از آنها به طور واقعی جلبش نکردند ، عاشق هیچ کدام نشده بود و خیلی از وضع خودش به عنوان یک آدم مجرد و تنها و دانشمند موفق و با استعداد که غرق در کار و افکار تولیدی بود رضایت داشت .





و حالا ناگهان این فرمان مربوط به اعطای نشان به زمین شناس آنا آلکسی یونا لیخوبابا . و باز دوباره همان طور که یک بار دیگر هم در زندگی اش تکرار شده بود ، دوباره مین کهنه و زنگ زده ای که این همه سال زیر خاک مانده بود منفجر شد . بله ، منفجر شد و نکانش داد .


romangram.com | @romangram_com