#آنیوتا_پارت_158
- بدتان آمد ، بله ؟ من که می بینم . فکر کردید آبجی ها مشفول کیف شده اند ... احساس تنفر کردید ؟ ... دارم خودم را به گردنتان می اندازم ؟ بله ؟
و بعد با لحن هیستریکی که به اندام درشت و مورونش سازگار نبود و به زیباییش نمی آمد با عجله گفت :
- بله ، دارم خودم را به گردنتان می اندازم ... شما هیچ در آنجا ، در جبهه تان به این فکر کرده اید که جنگ تنها نمی کشد ، شهر ها را خراب نمی کند و دهکده ها را نمی سوزاند ؟ ... جنگ ، اینجا ، در پشت چبهه هم زندگی مردم را تباه می کند . چند میلیون زن را جنگ بی نصیب گذاشته ، سرنوشتشان را خراب کرده ... هیچ فکر کرده اید ، هان ؟ ... دیدم ، دیدم ، چه جوری به من نگاه می کردید !
قدم های کالریا محکم بود و او هیکل درشت خودش را آسان و با اطمینان حرکت می داد .
- مگر شما مردها می توانید تصور کنید که زنی مثل من تک و تنها بماند ، بدون امید به اینکه زندگی اش را سرو سامان دهد . تمام عمر تکه ها را از روی میز دیگران بردارد . تازه آن تکه ها را هم بهش ندهند و رو ترش کنند .... آدم به اصطلاح تمیز ، ادم مغرور ! ... به این فکرها نبودی ، نه ، قهرمان اودر ؟ ... ما ، اینجور زنها هزار نفر نیستیم بلکه میلیونها نفریم ...
مچنتی به زور به او می رسید . در حقیقت هم ، آنها که در فکر گرفتاری های جبهه بودند به فکر آن چه الان کالریا می گفت نمی افتادند و در اطراف فاجعه ی عمیقی که جنگ برای عده ی کثیری از زنها آماده کرده بود تعمق نمی کردند .
دلش به حال کالریا سوخت ولی جرات نکرد با او همدردی کند یا دلداریش دهد ، زیرا می فهمید که با همدردی فقط و فقط او را مورد اهانت قرار می دهد و کالریا به هیچ وجه احتیاج به دلداری ندارد .
زن ساکت شد و آنها بدون اینکه حرفی بینشان رد و بدل شود براه ادامه دادند و موقعی که مچنتی خواست دست کالریا را بگیرد ، زن با قدرت تمام هولش داد و گفت :
- به من دست نزن ! ... اگر تکه را از ته قلب بدهند برش می دارم . ولی از روی ترحم و این قبیل چیزها ، نه . توی گلوی آدم گیر می کند !
و ناگهان کنار در ورودی بیمارستان گفت :
- وای که چقدر به این آنیوتا ی شما حسودی می کنم ! با بلیط اتوبوس ده هزار روبل برنده شده بود و تازه ژست هم می گرفت ، انگار از دماغ فیل افتاده بود . حالا برو دنبالش ، بگرد و پیدایش کن ... دختره ی خل ... خل احمق !
فصل 24
romangram.com | @romangram_com