#آنیوتا_پارت_157



اما مچنتی که همچنان روی گوشه ی تخت نشسته بود جواب داد :

- بلد نیستم .



دستهای زن پایین افتاد .

- نه می خورید ، نه می رقصید . دوست داشتن چی ، بلدید دوست داشته باشید ؟ ها ؟ آن هم نه ؟



کالریا رو یه وری مچنتی ایستاده بود و زل زل به او نگاه می کرد . در چشمهایش اثر دستپاچگی پیدا بود . بعد ناگهان چشمهایش پر از اشک شد و درحالیکه مصمم به طرف در می رفت گفت :

- من رفتم .



- یعنی چی رفتی ؟ کجا رفتی ؟ ببین چقدر غذا مانده ... بطری ها هم هنوز خالی نشده !



کاپیتولینای چاق با حالتی سراسیمه به دوستش نگاه می کرد و روی صورت پف کرده اش اثر استفهام و تعجب نقش بسته بود .



- خداحافظ شما .



کالریا ضمن حرکت گونه ی او را بوسید و هولش داد و با چند حرکت فرز هیکل درشتش را از میان کمد ها و تخته ها و دوچرخه ها رد کرد و بدون اینکه منتظر مچنتی شود خودش را به راه پله ها رساند و از پله ها به طرف پایین دوید . مچنتی در خیابان به او رسید . آنها کنار هم راه افتادند .




romangram.com | @romangram_com