#آنیوتا_پارت_153
سرانجام هم گروهبان یکم آنا لیخوبابا پیدا نشد . مچنتی فقط از این موضوع با خبر شد که دختز از ارتش مرخص شده و در ازای گواهینامه اش پول گرفته است و حق مسافرت مجانی برای خودش دست و پا کرده و رفته . اما کجا ، معلوم نشد . غیبش زد ، انگار میان سیل مردمی که بعد از پایان جنگ در جهات مختلف حرکت می کردند و کلیه قطارها را پر می کردند حل شد و از بین رفت .
مچنتی بعد از این جستجوهای بی نتیجه خسته و کوفته به کلینیکی که هنوز جزو بیماران آن محسوب می شد برمی گشت . همه از گرفتاری او با خبر بودند . همه با او همدردی می کردند و از سماجتی که به خرج می داد درشگفت بودند و بیش از همه پرستار کالریا که به نظر می رسید ، خیلی جدی به او علاقه مند شده است .
برو بچه های شوخ و شنگ درمقام ملامت به مچنتی می گفتند :
- سروان ، چرا داری از دستش می دهی ؟ هدف درستیه . به این می گویند یک زن حسابی .
سرانجام زمانی که کالریا به او پیشنهاد کرد که شب نزد دوستش بروند که به قول او یک اتاق جدا و یک گرامافون و صفحه هم داشت ، مچنتی موافقت کرد و مقداری هم پول برای خرید خوردنی به کالریا داد.
دوست کالریا زن چاق کوچولویی با صورت گرد و پف کرده و موهای آتشین از آب درآمد .
این زن در اتاق مستطیل شکل کوچکی در یک آپارتمان عمومی زندگی می کرد .او را بعد از اینکه خانه اش بر اثر اصابت بمب اتش زا طعمه آتش شد و سوخت به این اتاق منتقل کرده بودند . او بعد از تحویل گرفتن این اتاق ، آن را درحد توان خودش مبله کرده ولی نتوانسته بود لوازم حسابی جور کند . تمام اثاث منزل شامل چند صندلی و چارپایه جور واجور بود که زمانی همسایه ها به او داده بودند ، یک تخت که از تشک فنری درست شده بود و یک جعبه دراز تخته سه لایی که در گوشه قرار داشت و نقش بوفه را انجام می داد .
ولی این زن چاق و شاداب که در دفتر یکی از کارخانه ها کار می کرد تمایل خودش را به رفاه و خوب زندگی کردن حفظ کرده بود . وقتی خانه اش آتش گرفت ، او فقط گرامافون و صفحه های آن و انواع پارچه های گلدوزی شده یعنی دستمال سفره و روانداز و پرده های روپنجره ای را از منزل خارج کرد . همه ی این چیزها الان روی پشتی های صندلی ها و روی تخت و حتی روی رف جلوی پنجره پهن شده بود . تخت را پرده ی عجیب و غریبی از اتاق جدا می کرد که روی آن نقش دریاچه ای با قوهای شناور و خانمها و آقایونی با کلاه گیس که به این پرندگان مغرور غذا می دادند با مهارت گلدوزی شده بود .
موقعی که کالریا مچنتی را از کریدور پر از صندوق و کمد و دوچرخه های آویخته به چنگک و وان بچه ها رد کرد و کنار در سوم ایستاد از داخل اتاق صدای بلند گرامافون که تصنیف معروفی را پخش می کرد به گوش می رسید . پرده ی قوها کنار زده شده بود و روی تخت مرد خیلی درشت و گنده ای که موهای سرش را از بیخ تراشیده بود نشسته بود . فرنچ نظامیش روی صندلی آویزان بود و مچنتی از روی سردوشی های چروک خورده و نوارهای رنگ و رو رفته و چرب نشان ها فوری تشخیص داد که این مرد ار آن افسرها ی کهنه کار خطوط مقدم جبهه بوده .
او با صدای نازکی که هیچ با هیکل درشتش متناسب نبود در مقام معرفی خودش گفت :
- سرگرد درازدوف .
romangram.com | @romangram_com