#آنیوتا_پارت_152
- اصلا نمی دانم چرا امروز با شما وارد وراجی شدم . شاید همه اش به علت این است که شما ، سروان ، بهترین موفقیت حکیم باشی پیر به اسم پرئوبراژنسکی هستید .
بعد چشمهای آبی اش برقی زد و پروفسور با صدای بلند خندید و گفت :
- من امروز حتی تلگرامی برای پلاتن به لووف مخابره کردم و گزارش دادم که سروان رومئو بینا شده و می توانید این موضوع را به آن پروفسور اطلاع دهید . بله ، این طوره ...
پروفسور فنجان را کنار گذاشت ، پا شد و تکرار کرد :
- بله ، سروان ، این طوره ... خیلی خوب ، بروید . ممکنست پرستار کالریا به این فکر بیافتد که غنیمتش چه شده ... یا اینکه هنوز غنیمتش نشده اید ؟ جدا دارید دفاع می کنید ؟
و موقعی که مچنتی از در می گذشت بانگ زد :
- بزنید و باز می شود .
مچنتی موقعی به اتاق برگشت که همه خواب بودند .
نگاهی به پاتختی اش کرد و قوطی لوازم ریش تراشی یعنی همان هدیه ای را که آنیوتا در روز تولدش به او هدیه کرده بود را دید ، قوطی لوازم مربوط به مغازه ی ارتش بود . یک قوطی استاندارد که با عجله دوخته شده بود مثل همه ی اشیایی که در زمان جنگ درست می شدند .
ولی این قوطی یگانه چیزی بود که از آنیوتا برایش باقی مانده بود و مچنتی پس از اینکه اطمینان حاصل کرد که در اتاق همه خوابیده اند ، لحاف را روی سرش کشید ، قوطی لوازم را به صورتش چسباند و با صدای آرام به گریه افتاد .
فصل 23
...بزنید و باز می شود . مچنتی هم می زد . با سماجت و پی گیری .او مدام به نقاط انتقال افراد و اداراتی که کارشان رسیدگی به امور نظامی ها بود می رفت ، تلفن می کرد و حتی به شهربانی مراجعه کرد . کار به جایی کشید که با کمیسر نظامی مسکو هم ملاقات کرد . همه با تعجب به او نگاه می کردند . بعضی ها ابراز هم دردی می کردند و برخی با تمسخر دستها را از هم باز می کردند به این معنی که از ما کاری ساخته نیست .
romangram.com | @romangram_com