#آنیوتا_پارت_151
میزبان بدون اینکه حرفی بزند به سخنان میهمان گوش می داد و فنجان را به لبش نزدیک می کرد و قهوه را مزه مزه می کرد . فقط زمانی که مچنتی همه چیز را گفت و عقده ی دلش را خالی کرد ، پروفسور فنجان قهوه را کنار گذاشت .
- همه چیز روشن شد سروان . تشخیص من اینه . موقعیت دشواریه . خوب ، خود شما چی ، آنیوتا را خیلی دوست دارید ؟ می توانید جواب ندهید . خیلی وقته که این موضوع را می دانم .
پروفسور برخاست و در اتاق کارش به راه افتاد . یکی از کفشهایش مثل سابق جیر و جیر صدا می کرد و این صدا معلوم نبود چرا در این حالت به نظر مچنتی غم انگیز می آمد .
بالاخره پروفسور گفت :
- ادمهایی مثل شما را دلداری نمی دهنند سروان ، شما از آن کسانی نیستید که می گویند وقتی کفش من تنگه به من چه که دنیا بزرگه ... نه ، شما از آن آدمها نیستید ...پس شروع کنید به گشتن . ادم که سوزن نیست ، گم و مفقود نمی شود . دنبالش بگردید . در کتاب مقدس گفته شده " بزنید و باز می شود " . بزنید و خودتان را گم نکنید .
- گفتنش آسانه ، ویتالی آرکادی یویچ ، آخر شما خانواده دارید ، بچه دارید .
- فقط یک فرزند ، پسرم . حالا در کازان کلینیسین معروفیه . من و این کلینیسین از ابتدای جنگ همدیگر را ندیده ایم . و اما خانواده . من فقط برای آن به خانه می روم که دوش بگیرم و لباس عوض کنم . متوجه هستید ؟
- معذزت می خوام ، نه چندان .
- ای سروان ، شیطان فریبم داد که یک دختربچه به زنی بگیرم . و حالا بفرمایید توی پناهگاه خودم قایم شده ام .
او دوباره فنجان های قهوه خوری را پر کرد ، آهی کشید ، سرش را تکان داد و گفت :
romangram.com | @romangram_com