#آنیوتا_پارت_150

صدای بم صاحب این اتاق کار عجیب و غریب گفت :

- جالبه ؟ خوشتان می آید ؟ این سرگرمی منه . اگر راستش را بخواهید خل بازیه اما اگر مثل روشنفکرها بگوییم تفریح و سرگرمیه .



پروفسور کنار ظرف فلزی عجیبی که توده ی قهوه ای رنگی درون آن کف کرد و بوی تند فهوه راه انداخت مشغول سحر و جادو بود .



- از این نقاشی های مزخرف من خوشتان آمده ؟ یک وقت هر یکشنبه می رفتم و اتود می کردم . ولی اینها همش کهنه است ، خیلی قدیمی . در تمام مدت جنگ یک دفعه هم نتوانستم برم .



پروفسور دستکش لاستیکی جراحی به دستش کرد و ظرف را از روی اجاق برقی برداشت و با احتیاط به طوریکه کف قهوه ترک از بین نرود دو فنجان کوچک قهوه خوری را پر کرد . بعد یکی را به طرف مچنتی سر داد و گفت :

- ببینم سروان چرا مثل بوف نشسته اید؟ من در حق شما قهرمانی کردم ، از هیچ یک چشم برایتان ساختم ، دارم قهوه تعارفتان می کنم ، قهوه ای که سلطان عثمانی هم تا موقعی که کمال توی گوشش نزد نخورده بود . آن وقت شما شاد نیستید .



پروفسور از روی مبل برخاست ، چند کتابی را که روی قفسه قرار داشتند جابجا کرد ، یک تنگ کوچک و دو تا گیلاس از پشت کتاب ها درآورد و گفت:

- صحبت را باید با این شروع کرد . شما توی اتاق های بیمارستان لابد فکر می کنید که پرئوبراژنسکی پیر خشکه مقدس و بداخلاقه ، از بوی الکل دیوانه می شه . بله ، صحیحه . ولی سروان ، در زندگی ادم شرایطی به وجود می آید که این چیز حقیقتا برایش واجب می شه . ما هم با شما امروز از این چیز استفاده می کنیم . به سلامتی بینایی شما و برای کار عالی خودم .



مچنتی که عادت به مشروب نداشت فوری سرش داغ و زبانش باز شد . و او با عجله انگار که می ترسید حرفش را قطع کنند شروع به تعریف از گرفتاری خودش کرد . از سرگرد وراجی که اسمش اسلاوکاست و از ناتاشا و صحنه ای که دم در آپارتمان ناشناس به وجود آمده بود و از پسرش که دیگر فرزند او نیست و از اینکه چگونه یک باره وری تشک زندان دزبان بیدار شد.



بعد هم گفت :

- آخر آنیوتا همه این چیزها را شنید ولی وانمود هم نکرد که متوجه چیزی شده . از من هم چیزی نپرسید و غیبش زد بدون اینکه به من فرصت توضیح دادن بدهد .




romangram.com | @romangram_com