#آنیوتا_پارت_149



- می بیند.



خوب ، این دنیای ما چطوره ، خوبه ؟



- خوبه .



- پس چرا خوشحال نیستید ؟ باشد ، می توانید جواب ندهید . من وضع اطلاعاتیم خیلی خوبه ... ناپدید شده ؟ خلاصه درست مثل کتاب شکسپیر شده که در کتابش نوشته " هیچ داستانی در این دنیا غم انگیز تر از رومئو و ژولیت نیست " ، این طوره ؟ ... گوش کنید ، قهرمان اودر ، بیایید برویم به پناهگاه من ، من به شاهکار خودم یعنی چشمتان نگاه می کنم و لذت می برم و چنان قهوه ای برایتان درست می کنم که شاید فقط برای سلطان عثمانی درست می کردند .



پروفسور فوق العاده سرحال بود .

- اینجا یک مرد ارمنی از لحاظ قهوه مرا تامین می کند . قبلا بهتان گفته بودم ، بیمار سابق من بود . یک چیزی مثل شما ، موفقیت من بود . حالا جایی در مشرق کار می کند ، در مغولستان ، خلاصه برای من از آنجا قهوه ی بزیلی اعلایی فرستاده . فراموشم نمی کند... خیلی خوب ، می ایید ؟



- می آیم .



مچنتی پشت سر او می رفت و تعجب می کرد که دور و بر همه چیز با انچه قبلا مجسم می کرده فرق دارد . کلینیک چشم پزشکی معروف را با قوه ی تخیلش یک بنای روشن با اشکال مدرن مجسم می کرد درحالیکه معلوم شد یک بیمارستان بزرگ و نسبتا تاریکی با دیوارهای قطور و راهروهای دراز است . در راهروهای آن ، عین داخل تونل در انتهایش روشنایی روز دیده می شد. در نیمه تاریک راهروها که چراغهای کم نوری روشنشان می کرد ، اینجا و آنجا با مجروحین روبرو می شدند . انها با احترام به پروفسور سلام می کردند و و برخی موقع نزدیک شدن او پا می شدند و خبردار می ایستادند و پروفسور با همان حالت پسرانه و چشمهای آبی خندان با حالی شاد و خرم چپ . راست می گفت : " درود ، درود " . و اما اتاق کار پروفسور مچنتی را مات و مبهوت کرد . این اتاق هیچ شباهتی به اتاق کار یک دانشمند نداشت بلکه بیشتر شبیه به آپارتمان یک روشنفکر پیر بود . گل روی پنجره ها ، قفسه های کتاب ، کاناپه ای که یک پتو و بالش روی آن بود و بوفه شیشه دار . پشت شیشه های این بوفه ی چوب سرخ منبت کاری شده باید سرویس غذاخوری فامیلی یا عروسک ها و مجسمه های چینی چیده شده باشد نه ابزار و لوازم پزشکی . دور و بر تا چشم کار می کرد نقاش های آبرنگ و تصاویر مدادی وجود داشت که با پونز به دیوارها الصاق شده بود . و در این اتاق که چنین نمای زنده ای داشت ، کنار در ورودی یک شنل با سردوشی های سرهنگ و یک کلاه پاپاخی و روی چوب رختی یک فرنچ صاف و اتو شده با چند نشان و مدال و علامت طلایی جایزه استالین دیده می شد .



مچنتی که به طور جسته و گریخته تصاویر را نگاه می کرد بی اختیار نگاهش روی یکی از آنها متمرکز شد . رودخانه ای با شیب تند و درخت های کاج با تنه های طلایی . این منظره او را به یاد گوشه ای از شهر رژف انداخت که در دامنه تند رودخانه ، دژ خاکی ساخته بودند و مچنتی کنار آن برای اولین بار زخمی شد.




romangram.com | @romangram_com