#آنیوتا_پارت_148

کالریا گفت :

- خوب ، راجع به رستوران چکار کنیم ؟ می رفتیم موزیک گوش می دادیم ، می رقصیدیم ...



ولی مچنتی با لحن تقریبا خشنی حرف زدن همراهش را که هنوز داشت موضوع سور بیناییش را مطرح می کرد قطع کرد و گفت :

- بریم بیمارستان .



- بنشینید . چه عجله ای دارید . ببینید چه روز قشنگیه ، انگار برای شما درست شده .



مچنتی برخاست و رفت و کالریا را بر روی نیمکت تنها رها کرد .



پروفسور در اتاق کارش نبود . به مچنتی گفتند که پروفسور برای مشورت به ساناتوریوم آرخانگلسکویه رفته است . دیر وقت بود که در اتاق مچنتی صدای جیر و جیر آشنای کفش پروفسور شنیده شد پروفسور به تخت نزدیک شد . تنش مثل همیشه بوی قهوه مرغوب و توتون اعلا را می داد . مچنتی درحالیکه هر دو دستش را زیر سرش گذاشته بود روی لحاف دراز کشیده بود و به سقف اتاق که مگسی روی آن راه می رفت نگاه می کرد . چشمهایش باز بود ، هم چشم مصنوعی و هم چشم زنده اش . مچنتی با دقت به مگس نگاه می کرد انگار داشت چشم تعمیر شده اش را امتحان می کرد .



پروفسور لبخندی زد و گفت :

- مگس را می بینید ؟



- می بینم .



- چشمتان می بیند ؟


romangram.com | @romangram_com