#آنیوتا_پارت_145
مچنتی هم می شنید و هم نمی شنید . او ذهنا این زن را از زندگی خود طرد کرده بود . نه ، نه اینکه دیگر دوستش نداشت بلکه طردش کرده بود . این زن دیگر برای او بیگانه شده بود .
مگر می شد تصور کند در این دنیا آن تپل قوی با سر گرد و موهای بور و لببهای آغشته به فرنی وجود نداشته ... و هم چنین نمی توانست فراموش کند که این تپل با چه ترسی به پدرش نگاه می کرد و مرد دیگری را پدر می نامید و در طلب حمایت او بود .
روی آسفالت قدم بر می داشت و در خیابان خلوت صدای چکمه های نویی که بعد از مرخص شدن از بیمارستان گرفته بود به گوش می رسید .
- پس چرا حرف نمی زنی ؟ لااقل بگو راجع به همه این چیزها چه فکری می کنی ؟ د بگو .
- ناتاشا ، یادت نیست کدام شاعر گفته : " ... بسان پتک نیرومند که شیشه ها را می شکند ، پولاد سخت را می کوبد " .
- اینها چه ارتباطی به یک شاعر دارد ؟ ... مرا طلاق می دهی ؟
- جنگ آزمایش بزرگی است . بعضی ها از عهده اش بر می آیند و روحیه شان محکم می شود ، و یعضی دیگر ....
- راجع به طلاق چه می گویی ؟
- طلاق ؟ ما دیگر از هم جدا شده ایم ....
romangram.com | @romangram_com