#آنیوتا_پارت_144

صورت زیبایش که از ترس و وحشت از ریخت افتاده بود ، تمام جذابیت سابقش را برای مچنتی از دست داد .



مچنتی بدون اینکه جوابی بدهد برگشت و رفت . رفت و یک کلمه هم بر زبان نیاورد . ولی موقع رفتن در را با چنان قدرتی پشت سر خودش بهم کوبید که چند قطعه درشت از گچ سقف این خانه نوساز که هنوز بوی نم می داد کنده شد و پایین افتاد .



او برای گذراندن شب به باشگاه بزرگ کارگران که تبدیل به استراحتگاه مسافران شده بود رفت . مچنتی به ناتاشا تلفن نکرد . چه لزومی داشت این کار را بکند ؟ همه چیز روشن بود .



اما ناتاشا شب هنگام او را پیدا کرده و به سراغش آمد . به داخل اتاقی که در همه جای آن حدود ده نفر روی تشک خروپف می کردند یورش برد و بدون توجه به اشخاصی که آنها را از خواب بیدار کرده و سرشان را از روی بالش ها بلند کرده بو دند ، با صدای بلند ، های های به گریه افتاد .



مچنتی با سرعت لباس پوشید و بیرون رفت . آنها در خیابان های شهری که مچنتی تمام گوشه و کنارهایش را می شناخت و یک مرتبه برای او بیگانه و نا آشنا شده بود براه افتادند .



ظاهرا آرامش خود را موقع قدم زدن حفظ کرده بود و شمرده قدم می زد و حالت صورتش هم آرام و خونسرد بود . انگار تبدیل به سنگ شده بود .

و اما ناتاشا که معمولا کم حرف بود ، مدام حرف می زد و حرف می زد و اشکهایش را با آستین پالتو پاک می کرد و موهایش را که از زیر روسری بیرون می ریخت درست می کرد .



درضمن صحبت معلوم نیود چرا مدام تکرار می کرد :

- مگر تو نامه شماره سی مرا دریافت نکردی ؟ من همه چیز را در آن توضیح داده بودم ، همه چیز را .

تو نمی دانی زندگی در اینجا در پشت جبهه چگونه است . شما ها که در جبهه هستید جیره غذایی دارید ، لباس دارید و شکمتان سیر است . تازه تو به عنوان یک افسر جیره اضافی هم داری . ولی اینجا نوعی کارت رایج است و گرم گرم غذا می دهند ... تازه برای گرفتن این چند گرم باید در نوبت ایستاد . خودم مهم نبودم ، می توانستم در انستیتو ناهار بخورم ولی ووکا ، ووکا نمی دانست رنگ شیر چگونه است ... آناتولی هم خیلی مهربان است ، خیلی غمخوار است . ما به خانه ی او نقل مکان کردیم . یک آپارتمان خوب و گرم .آناتولی سرگرد مهندسی است . نماینده نظامی کارخانه است . حداقل یک نفس راحت می کشیم و ووکا همه چیز دارد .

مگر خودت ندیدی چقدر قوی شده ؟

ای کاش شماهایی که در جبهه هستید می دانستید ما چه جور زندگی می کنیم . ما مدام برای شما می نویسیم که زنده ایم و سالمیم و خوب زندگی میکنیم . توی نامه هایمان اینطور می نویسیم ولی عملا ... من مثل بعضی از دخترها همین جوری با مردها در رابطه نیستم . رابطه ی بین من و آناتولی جدی است . به محض اینکه طلاقم بدهی ازدواج می کنیم و آناتولی ووکا را به فرزندی قبول می کند . او مرد مهربانیست و ووکا را جدا دوست دارد . مگر خودت ندیدی ... خانواده ی او در لنینگراد از بین رفتن ... او می خواهد که ووکا نام خانوادگی او را داشته باشد ... خوب پس چرا ساکتی ؟ ازم متنفری ، آره ؟ بیزار شدی ، نیست ؟ اصلا گوش می دی چی می گم ؟


romangram.com | @romangram_com