#آنیوتا_پارت_143

بچه که خودش را به مرد پیژامه پوش می چسباند ناگهان به گریه افتاد و داد زد :

- برو ، برو ، عموی بد !

و خطاب به مرد پیزامه پوش گفت :

- پاپا جون ، بیرونش کن . بذار بره .



ناتاشا با دستپاچگی گفت :

- ووکا جان ، ووکا جان...



اما بچه گفت :

- برو . می خوام این عموئه بره !



مرد پیژامه پوش با دست پاچگی موهای بور بچه را نوازش می کرد و پا به پا می شد .



بعد دو مرد به چشم های یکدیگر نگاه کردند . هر دو احساس سنگینی و وحشت می کردند . ولی حتی یک کلمه هم بر زبان نیاوردند .



در آن میان زن با لب های سفید من و من کنان کنان گفت :

- بگو کجا هستی . تلفن کن . من و آناتولی تلفن داریم . من سری بهت می زنم ، همه چیز را توضیح می دهم .




romangram.com | @romangram_com