#آنیوتا_پارت_142

مچنتی فرصت کرد یک شنل نظامی روی رخت کن ببیند . زیر آن هم چکمه افسری برق افتاده ای قرار داشت . بدون اینکه چیزی بفهمد در آستانه ی در این پا و آن پا می کرد تا اینکه ناتاشا با رب دوشامبر و قاشق به دست ظاهر شد . قاشق آغشته به فرنی بود .



وقتی چشمش به مچنتی افتاد سر جای خودش خشک شد و گفت :

- تویی ؟



روی صورت کم تحرک و زیبایش آثار تعجب و به طوریکه به نظر مچنتی رسید اثر ترس نقش بسته بود .

آنها همین طور بدون اینکه حرف بزنند روبه روی هم ایستاده بودند .

مرد پیزامه پوش با کفش دم پایی ، زن وحشت کرده و مچنتی که هر کاری می کرد چیزی دستگیرش نمی شد .



بعد زن من و من کنان گفت :

- همین جور آمدی ... خبرم هم نکردی ... مگر آخرین نامه من را نخواندی ؟ نامه شماره سی .



همین طور که آنها دم در ایستاده بودند ، پسر بچه ی چهارساله ی قوی و سرخ و سفیدی که صورت گرد و آغشته به فرنی داشت نمایان شد . او با تعجب به مرد نظامی ناشناسی که شنل کهنه به تن داشت و کیسه ای رو دوشش انداخته بود و همین طور به صورت وحشت زده ی مادرش نگاه می کرد .

بچه با احساس خطر به طرف مرد پیژامه پوش دوید و صورتش را بین پاهای او مخفی کرد .



مچنتی به طرف او پرید و بانگ زد :

- ووکا ! ووکا ، پسرم ! نمی شناسی ؟ من پدرت هستم .




romangram.com | @romangram_com