#آنیوتا_پارت_141
وقتی به شهر زادگاهش رسید در درجه اول جیره ای را که چند روز متوالی نگرفته بود دریافت کرد و کوله پشتی اش را پر از انواع و افسام غذاها نمود و با حالتی هیجان زده و با پیش بینی شادی ناشی از دیدار به جستجوی آدرس جدید خانواده اش پرداخت.
همسرش حالا دیگر در ناحیه نوساز ، در کوی نظامی ها زندگی می کرد .
مچنتی درحالیکه دو تا پله را با یک جهش طی می کرد با عجله به طبقه سوم رسید .
بعد بدون اینکه نفسی تازه کند بی صبرانه در زد .
در را مرد متوسط القامت و قوی هیکلی که سر گرد و نسبتا طاسی داشت به رویش بازکرد .
مرد با پیژامه و کفش و دم پایی بود .
او عینکش را روی بینی اش صاف کرد و پرسید :
- ستوان یکم ، شما با کی کار دارید ؟
- ناتاشا . مگر خانه اش اینجا نیست ؟
- چرا که نباشد . همینجاست ... دارد پسرش را غذا می دهد .
بعد با صدای بلند گفت :
- ناتاشا ، با تو کار داردند .
romangram.com | @romangram_com